روزی با یکی از دوستان که درپرخوری زبانزد بود به مسافرت رفتم، یک روز اول صبح از خواب بیدارم کرد و گفت: رضا بدجور دلم هوس ساندویچ کرده، و با اصرار او از خانه زدیم بیرون، بین راه گفت، خیلی گرسنه ام و دوست دارم دونگ مرا هم تو حساب کنی، من هم گفتم :اگر تونستی پانزده تا ساندویچ را بخوری، من حساب میکنم، ذوق زده شد و گفت: باشه ، فقط صبر کنم تا من برگردم، مدتی گذشت که آمد و وارد یک ساندویچی شدیم، شرط را برد و من حیرت زده از او پرسیدم :فقط به من بگو قبلش کجا رفتی و آمدی، لبخندی زد و گفت: به یک ساندویچ فروشی بالاتر رفتم تا امتحان کنم که ببینم آیا میتونم این تعداد ساندویچ را بخورم یانه؟! که مطمئن شدم میتونم، دهنم از تعجب وامانده بود، و دیگر جرأت نکردم در خوردن با اوشرط ببندم./زائر ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir