عمه جان!
آن لحظه که آن راهب از صومعه اش شتابان بیرون آمد و بسمت نیزه داری که سر بابا نزدش بود میدوید نگران شدم
وقتی دیدم حاضر شد به اندازه کل مزدی که نیزه دار در تمامی سفر برای بردن سر بابایم میگیرد ده هزار درهم را یکجا بدهد بیشتر نگران شدم
اما وقتی فهمیدم او نیز مانند من و شما نوری که از سر مطهر بابای غریبم تا سقف آسمان ساطع است را میبیند دلم کمی آرام گرفت . هر چه باشد بهتر از این نیزه دار بی رحم است
عمه جان!
شما هم آن شب صدای مناجات راهب را با سر بابایم میشنیدی؟
من اما عمه جان
نیمه های شب صدای انا الغریب و انا العطشان بابا را می شنیدم که در آن دل شب در پاسخ راهب از حلقوم مبارکش به گوش می رسید و آتش محبت بابا در دلم بیشتر شعله میکشید . میخواستم از غصه فریاد بکشم آخر دلم بد ای صدای بابا هم تنگ شده بود
اما وقتی صدای شهادتین راهب و خبر مسلمان شدنش به گوشم رسید کمی آرام شدم.
عمه جان دیدی چطور خاک و گل ها را از صورت و موهای بابایم با گلاب زدوده بود.
دیدی وقتی سر بابا را پس میداد چقدر چشمهایش از گریه سرخ شده بود و چقدر سر بابا را بوسه باران میکرد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚
@dastanak_ir