در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي ‌زدم. مردي را در فاصله دور دیدم که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر شدم، مردي بومي بود که صدفهايي را که به ساحل مي افتد در آب مي‌اندازد. پرسيدم: صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي خواهد بدانم چه مي کني؟ مرد پاسخ داد: اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد. به او گفتم دوست من حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي کند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: براي اين يکي اوضاع فرق کرد. (داستانک‌ونکات‌ناب) eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b