داستان طنز سیاسی(عدم اعتماد بحرفها ولبخند دشمنان):
خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند
شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت.
شير🦁 پاى درخت دراز کشيد.
هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد.
روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت:بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم!
خروس🐓گفت: بنده فقط مؤذنم، پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن!
روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت!
خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مىبريد؟!مگر نمىخواستيد جماعت بخوانيد؟!روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مىروم تجدید وضو کنم!