با دیدنش بهت و حیرتی عمیق تمام وجودم را فرا گرفت، او مردی به شدت لاغر و استخوانی بود. صورتش عاری از ریش، صاف و سه تیغه، با چشمانی ریز، فرو رفته و بی فروغ، ریش و سبیلی پر پشت داشت و روی موهای سیاهش رد انگشتان دستش برجای مانده بود. از آن مدل مردها بود که شانه برایشان تعریف نشده بود.
جلو آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم.
هیجان زده بود و لبخند روی لبش محو نمیشد.دندان های سیاه و شکستهای داشت.
درحالی که مشخص بود به زور هیجانش را کنترل می کند، پرسید کدام قطعه را برای تراش می خواهید؟
با اشاره به طبقه ی کنار در ورودی اتاق، گفتم: قطعه توی جعبه زرد رنگ هست.
با گفتن کلمه ی با اجازه جعبه را برداشت و قطعه را بیرون آورد.
قبل از اینکه چیزی بپرسد، گفتم:قطعه خام هست و می خواهم رزوه بخورد.
قطعه را کمی چرخاند و گفت: الساعه ترتیبش را میدهم.امر دیگهای نیست.
گفتم:عرضی نیست.
به حالت سلام نظامی دستش را تا کنار ابروانش بالا برد و از اتاق خارج شد.
از این حرکت و سلام نظامی بی موقع لبم به لبخند باز شد.
اما، چهرهی شکسته اش فکرم را درگیر کرده بود.
پر واضح بود که مدتی گرفتار دام سیاه اعتیاد بوده، دلم آشوب شده بود.
آن همه تعریف و تمجید از مهارت و حرفه ای بودنش کجا و این مُهر اعتیاد روی پیشانیاش کجا!
ندایی درون قلبم فریاد می زد، بگذار نان تخصصش را بخورد، روزی گرفتار بوده، تو فقط فرصت بده و حواست را جمع کن دست از پا خطا نکند.
چه خوب شد که فرصت دادم.
سه سال است با ما همکاری می کند،
کارش را خوب انجام میدهد و زندگیش هم سر و سامان گرفته است.
#ارسالی_از_دنبالکنندگان
#دفترچه_یادداشت_داستانا✍
https://eitaa.com/dastana_yadashtha