#داستان
⭕️ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا رو به رو شدم⭕️
💠مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) میفرمودند :
🔶در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم...
به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم...
❌ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم.
آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند:
📛ما از تو خواستههایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد.
⭕️یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پلههایی افتاد که به پشت بام منتهی میشد. خود را از راه پلهها به پشت بام رساندم...
آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی✨ بیدرنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم.
💠همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
📔سوخته اهل بیت، ص10
--------------------------
🆔
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃
@mabareshohada 🌺🍃◆