📜
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_سیزدهم
به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود که درش به اتاق دیگه باز میشد انگار اونجا اتاق خواب بود از اتاق خواب بود که توی اون دوتا تشک پهن بود و مقداری مواد خوراکی روی میزی گذاشته بودن ،توی این اتاق همه چیز نو و جدید بود....
بوی گچ تازه که به دیوارا کشیده شده بود نشون از نو شدن اتاق ها بود ...
هنوز همونطور سرجام نشسته بودم و به اطراف نگاه مینداختم که صدای مرتضی رو کنار گوشم شنیدم که میگفت مورد پسندته عروس من؟....با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاد مرتضی صورتی کشیده داشت و لاغر داشت ولی نحیف نبود ...چشم مو مشکی بود و این به نظرم جذابش کرده بود...توی چشماش برق شادی بود ولی توی دل من هزار دلهره بود توانایی نگاه کردن به چشماش رونداشتم....
مرتضی دستم رو بین دستاش گذاشت و زمزمه کرد استرس داری؟...جوابی که نشنید گفت حبیبه ...گفتم کاش بیشتر باهم حرف زده بودیم ...
مرتضی منو به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت خب باهم حرف میزنیم زمان که از دست نرفته ...از اینکه مرتضی اینهمه ملایمت داشت ، برعکس آقام که همیشه باهامون عصبانی بود، خوشحال شدم...شاید آقام هم با خانوم جونم اینطوری بود کسی چه میدونست....
انگار ویژگی مثبتش رو پیدا کرده بودم ...
مرتضی هربار منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد و تلاش میکرد که با من حرف بزنه حتی مرتضی سن من رو هم نمیدونست....از چادر سفیدم شروع کرده بود و هربار سوالی ازم میپرسید یه تکه روکنارم میذاشت وقتی رسید به روسریم یک مقدار این پا و اون پا کردم ولی مرتضی بهم اجازه نداد بیشتر معطلش کنم و دستم رو پایین برد و با تعجب گفت حبیبه؟؟ سرم رو انداختم پایین که دوباره شروع کرد و گفت شرم عروسم رو هم دوست دارم...
شاید اونشب برای من که یه دختر چشم و گوش بسته و پاک بودم قشنگترین شب زندگیم بود ولی همیشه باخودم میگم ای کاش مرتضی اجازه داده بود شیرینی این خاطره تا همیشه همراهم باشه.....
همیشه با خودم حسرت اون شب رو میخورم و میگم اگه راهنما داشتم یا اگه طلعت قبلش باهام حرف زده بود و بهم گفته بود نباید اجازه بدم از دنیای دخترونگی بیرون بیام شاید اتفاق های بعدش رخ نمیداد.....
همیشه حسرت یه مادر راهنما به دلم موند ...
من دختری چشم و گوش بسته بودم که از بعد ازدواج چیزی نمیفهمیدم پس دلم رو سپردم مرتضی ...اونشب شرعا و عرفا زنش شدم ...مرتضی خوابش برده بود ولی من بیدار بودم و منتظر بودم زودتر صبح بشه برم پیش طلعت ...
ولی کم کم چشمام خواب گرفت و صبح با صدای در زدن بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم دیدم مرتضی نیست ...نمیدونستم کجا رفته دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ...
با لبخندی به پهنای صورت آمنه روبرو شدم که مجمعی از صبحونه برام آورده بود ...با لبخند وتشکر مجمع رو ازش برداشتم و بهش گفتم بیاد داخل اتاق،،
ولی امتناع کرد و گفت میره غذا بپزه ....
نگاهی به حیاط انداختم که حالا صبح شده بود یه درخت نخل بزرگ وسط حیاط بود و کف حیاط کاملا گلی و خاکی بود ...
فقط آمنه و زهرا توی حیاط بودن زهرا داشت با شلنگ به درخت های توی باغچه آب میداد و آمنه توی آشپزخونه...
راستش یک مقدار ناراحت شدم ،اگه آمنه زن دوم بود پس چرا اعظم خانوم خودش برای عروسش صبحونه نیاوررده بود...نگاهی به طرف اتاق های دیگه انداختم که به نسبت اتاق های آمنه قدیمی نبود....چندتا دمپایی و کفش دم اتاق بود ..ترجیح دادم تا مرتضی میاد از اتاق بیرون نرم و صبحانه رو باهم بخوریم ...کم کم داشتم احساس ضعف میکردم ولی مرتضی هنوز نیومده بود،تصمیم گرفتم صبحونه ام رو بخورم لقمه ی اولی رو گذاشتم دهنم که در اتاق باز شد و مرتضی اومد داخل ، مرتضی که زیادی خوشحال بود بهم گفت اووه الان چه وقت صبحونه خوردنه؟؟میدونی من کی خوردم؟؟
با تعجب گفتم خوردی؟؟کی!!؟ولی من که از اول صبح بیدار بودم...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh