#بر_سر_دوراهی
جزیرهی سرگردانی
فاطمه ضیائی پور
به در و دیوار خانه که نگاه می کنم، انگار عکس های قدیمی پسرم، هادی، روی دلم چنگ می اندازد.
با لبخند معصومانه اش روی چمن ها ایستاده و دست های کوچکش را به من و پدرش داده.
آخرین پیامی که از او به دستم رسیده، برای سه هفته پیش است که برایم نوشته، دارد مدرک زبانش را می گیرد و دیر یا زود راهی می شود. قلبم از جا کنده می شود. گذشته مان را مرور می کنم. یادم می آید چیزی برایش کم نگذاشتم. درست است چهارده سالگی ازدواج کردم و هفده سالگی او را به دنیا آوردم اما با همه ی بی تجربگی هایم، آن قدرها هم مادر بدی برایش نبودم که این قدر از من دلزده بشود.
آن زمان ها همه با دمپایی یا شلنگ به جان بچه هایشان می افتادند و من هم اگر هادی، زیادی بی قراری می کرد و خانه را به هم می ریخت یا شب ادراری داشت، دعوایش می کردم و چند تا نیشگون حسابی ازش می گرفتم...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh