🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود. وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم، با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود. بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد: -سلام اقا امیرعلی خوبین؟ -سلام، شکر شما خوب هستین؟ -خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم -چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم -دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟ -سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟ -آره یه چیزهایی گفت -بله خب، بعید نیس، دهن لقه -راستش... -بفرمایید -راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم -اتفاقی افتاده؟ -درمورد آرمانه -آرمان؟! -بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد -چی میگفت؟ -فقط تهدیدم می‌کرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا عصبی گفتم: -خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم -خیلی خب،...چرا جوش میارین یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم‌. بحثو عوض کردم.: -بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟ - آره ببخشید، گفته بودین -کاری ندارین؟ -نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ -خداحافظ تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن، آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم: خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا... ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم ❤️مائده کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت.... . . . امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم، البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هم‌میخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم، فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمی‌شد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه می‌شدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمی‌کرد تا منم بهش دل ببندم. پیش خودم که می‌تونستم اعتراف کنم. اره بهش دل‌بسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائده‌ی جدید شده امیرعلی. یعنی من باید چجور باشم که دختر ايده‌آلش باشم؟ به گوشه‌ای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم -مائده، چرا تو حیاطی؟ باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم -هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمه‌چینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس می‌کردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد... -تو، به امیرعلی علاقه داری؟ آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم زن عمو: -مائده؟ -سارا... چیزی بهتون گفته زن‌عمو؟ -فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟ با بغضی که ته دلم بود،