توصیف داستانی گاه پیش می‌آید که کلمه‌ای را ده‌ها بار عوض بکنم اما راضی‌ام نکند و ماهها طول بکشد تا آن کلمه‌ای را بیابم که مطلوبست. هر کسی که با زبان درگیر است به این مصیبت دچار است. در مورد صفت‌ها هم به طور کلی تلاشم این است که اگر بتوانم کارهای تازه‌ای بکنم. مثلاْ در رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند» یکجا راوی دارد از یک عراقی حرف می‌زند. بجای آنکه مثلاْ بگوید« این هم بدتر از خود ما مستبد است» یا «این هم از همان خمیر مزخرفی ساخته شده که خود ما»، آمده‌ام و مفهوم هر دو جمله را ادغام کرده‌ام در جمله ای کوتاه که اصلاْ با کلمات دیگری ساخته شده: «این هم گلش مثل گل خود ماست». خب می بینم ما «خوشگل» را داریم «بدگل» را هم داریم. می گویم چرا نباید از خود « گل» استفاده های تازه تری بکنیم؟ اینطوری هم جمله کوتاه تر می شود هم تازه تر. و اما در مورد « توصیف ها»، من نمی دانم الان در ایران چه چیزی کلیشه شده. اما گمان می کنم هر نویسنده ای که اهل جستجوست و نمی خواهد پا جای پای دیگران بگذارد، در مورد « توصیف» هم خودش معیارهائی برای کلیشه دارد که گاه ممکن است کاملاْ شخصی هم باشند. شخصاْ تلاشم اینست که تا می توانم از توصیف های ابداع شده توسط دیگران بپرهیزم. من وقتی می بینم نویسنده ای هنوز هم می نویسد « خانه های تو سری خورده» به خودم می گویم ای بابا این که پس از پنجاه سال هنوز هم دارد جهان را با چشم های هدایت می بیند. نویسنده باید دید خودش از جهان را به ما نشان بدهد. یا می نویسند «سیگارش را گیراند» یا« وقتی می خندید لپ هاش چال می افتاد». براستی فقط همین یک شکل خنده در جهان وجود دارد؟ خب، خیلی از این کلیشه های مشهور معمولاْ ارث نویسندگان مشهور است که می رسد به نویسندگان تازه کار یا نویسندگانی که فاقد قدرت ابداع اند. اما از این که بگذریم، گاهی فرار از کلیشه ها آسان نیست. فقط آدم باید مواظب باشد. شخصاْ تلاشم اینست که در توصیف ها به نگاه شخصی خودم برسم. اما دیده ام که همین تلاش برای رسیدن به یک نوع توصیف تازه هم گاهی آدم را صاف می اندازد توی دامن کلیشه ی دیگری. گیریم کلیشه ای که ممکن است ابداع خود آدم باشد( پارادوکس بدی نشد). در رمان ۲۹۰ صفحه ای «چاه بابل» یکی دو توصیف هست که از این دست است. در «همنوایی شبانه...» هم یک جائی هست که می گویم « عطوفتی سوزان در چشمانش شعله می کشید». نیتی که پشت این توصیف هست خیر است: گفتن چند جمله در یک جمله. اما نتیجه‌اش (بنا به سلیقه ی شخصی خودم) شده است یک کلیشه. خب، بازنویسی رمان هم برای همین چیزهاست. برای دیدن جاهائی که، به قول نابوکف، با پوشال پر شده اند و حالا باید آنقدر آدم جان بکند تا از بتون پر بشوند. منتها کلیشه ها هم، مثل اشتباهات املایی و انشایی گاهی ممکن است از چشم نویسنده پنهان بمانند. رضا قاسمی نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇 dastannevis.com