از خوشحالى داشتم خفه مى شدم. رو به دوستم كردم و خواستم بگويم: «وه كه چه لذتى!» اما جرئت نكردم. مى‌دانستم كه با سخن گفتن، طلسم مى‌شكند. يادم است كه یک روز روباهى ديدم. دم پرپشتش را سيخ نگه داشته بود و خرامان خرامان راه مى‌رفت. نفس در سينه حبس كردم مبادا حيوان بگريزد، اما نتوانستم جلوى شادى خود را بگيرم و فريادى كوچک كشيدم. روباه شنيد و فورى ناپديد شد. احساس مى‌كنم كه خوشحالى در زندگى انسان همواره چنين است و نباید آنرا فریاد زد. dastannevis.com نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇