داستان "ماهیگیر سرسخت" روزی در یک روستای کوهستانی، یک مرد جوان به نام آرش زندگی می‌کرد. آرش عاشق دریا و ماهیگیری بود. او از کوهستان‌ها به دریاچه‌ها و رودخانه‌ها می‌رفت تا با ماهیگیری زندگی کند. اما یک روز، در یک سفر ماهیگیری تصمیم گرفت به یک دریاچه دورافتاده برود که هیچ کس قبلاً از آنجا ماهی نگرفته بود. آرش با امید و شوق زیادی به دریاچه رسید. اما هنگامی که به ساحل آن رسید، چشمانش به یک پیرمرد سرسخت به نام کورش افتاد. کورش یکی از ماهیگیران با تجربه منطقه بود و از دیدن آرش ناراحت شد. او به آرش گفت: "پسر جوان، اینجا جایی برای تو نیست. این دریاچه پر از خطرهاست و تا به حال هیچ کسی نتوانسته است از آنجا ماهی بگیرد. بهتر است برگردی." اما آرش، با اصرار و اعتماد به نفس، تصمیم گرفت به ماهیگیری بپردازد. او با ابزارهای خودش به دریاچه رفت و به آرامی قایقش را به آب انداخت. به طور عجیبی، ماهی‌های زیادی در آب نمایان شدند، اما هیچکس نمی‌دانست چطور آنها را بگیرد. آرش هم به شگفتی، با ماهی‌گیری‌اش شروع به کار کرد. ساعت‌ها گذشت و آرش هیچ موفقیتی به دست نیاورد. آفتاب به غروب نزدیک شده بود و کورش از دور نگاه می‌کرد. اما آرش تسلیم نشد. او تصمیم گرفت تا آخرین لحظه تلاش کند. ناگهان، آرش یک حرکت ناگهانی انجام داد و موفق شد یک ماهی بزرگ را گیر اندازد. این ماهی بزرگ و زیبا بود. آرش با خوشحالی زیاد، ماهی را برداشت و به کورش نشان داد. او با لبخندی بر لب، به کورش گفت: "ببین، این همان ماهی‌ سرسخت است!" کورش به آرش خیره شد و بعد از یک لحظه سکوت، با خنده گفت: "تو واقعاً یک ماهیگیر سرسختی هستی. تبریک می‌گویم!" آرش با افتخار به خانه برگشت و از آن روز به بعد، او به عنوان ماهیگیری شجاع و سرسخت شناخته می‌شد و باعث افتخار بسیاری از اهالی روستا گشت. dastannevis.com