آن‌دم که شادی، شاداب نبود. مادری، فرزند خردسالَش را به دستان جفا‌کار و بی‌مودت خاک سپرد؛ همان خاک که بهانه‌ایست از بهر سرد‌مهری آدمک‌های افسرده و نژند، دختران و بانوانی که از هراس شهوت مردان، اسیر چهار‌دیواری شده‌اند و پسران و مردانی که رعب‌ و‌ وحشت بر جانشان بود، اما از‌خاطر طعنه‌ی دیدگان دیگران برای اشک‌هایشان لالایی خواندند و گریه‌ و بغض را بر‌خاک کشیدند. مردمانی که شوخی‌های شهر زندگی را بر خود چیستان و معما کرده‌اند و جهانی که بازی زندگی را پیچیده و درهم کرده‌است. در آخر هم من، که ضجه‌های درد و رنج‌ روح‌ همه‌را در خاطر و ذهن دارم؛ آیا مقصر و خطاکار، هستم؟ من که وجدان خود را لبالب از عذاب کرده و دنیا‌یم را سیراب از مرداب‌سردرگمی... اینک کیستم؟ اهل کدام دیارم؟ یکی مرا شهاب‌سنگ بیچارگی می‌داند و یکی مرا ملکه‌ی خباثت می‌خواند، اما روزگاری نامم شادمانی و رسم‌ام خشنودی بود و میهنم از گوشه‌ی قلب‌های غبارآلود آغاز و تا سرزمین‌های پرعشق گسترده‌بود... هر پسین جایی پرسه می‌زدم؛ یک‌دم در قلب امیری تکیه می‌دادم و گاهی هم در خانه‌ی کنیزی مهمان می‌شدم، اما آن‌قدر از آنجابه‌اینجا، از آن‌ دل‌به‌ این‌دل پرید‌م که مرا بار‌ها نفرین کرده‌اند. آخر، بشر رابطه‌ای خصمانه با مهمان‌های ناخوانده دارد، حتی اگر مهمان‌اش شادی باشد!... هر چه زمان جلو‌تر می‌رفت ترس و نفرت از من بیشتر می‌شد. - لعنتی! روز‌ها خوب پیش می‌رود، معلوم نیست این شادیِ پلید چه نقشه‌ی خبیثانه‌ای برایم در سر دارد. - چرا حالم خوب است؟ حتما اتفاقی ناگوار در راه‌ست! - این شادمانی حتما از چشم‌هایم در می‌آید... موجی از قبیل این حرف‌ها راه افتاد و آبشار بدبینی بر سر همه آوار شد. کسی نمی‌دید که غم همانند من گاهی باروبندیل جمع می‌کند، کسی نمی‌شنوید صدای فریاد مرا که می‌گفتم: -کافی‌ست! از افکارتان هراسید نه از من! آنها تهمت ناروا به من زدند، سر زدن مرا در شب‌های تیره ندیده‌اند؛ ظلم و دشمنی از آن‌ها بود که مرا هیچ‌گاه پیدا نمی‌کردند. پس من اکنون با‌وجود عذاب‌وجدان پنهان شده‌ام تا روزی که ناقوس‌ها به صدا در بیاید و مردم همراه‌ با آن بخوانند "ما همیشه تو را پیدا خواهیم کرد! بدرود، تا روزی که مرا شهاب‌سنگ بیچارگی نخوانند و ندانند. dastannevis.com