༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_633
نکند...
نفس کلافه ای کشیدم. اما من آه نمی کشیدم.
برای تمام این دختر و پسر ها ارزوی خوشبختی می کردم. ای کاش راه هیچ کس مانند راه ما نشود.
ای کاش....
ای کاش....
ای کاش در میان این هنه ادم فقط یک مهدی سهم من بود.
-شیرین بانو.
شیرین بانو؟
بی اختیار لبخندی روی لبم نشست. نیان این هنه اشفتگی ذهنم فقط این نام می توانست من را از خود بی خود کند و از غم بیرون بیاورد.
پرده از دست هایم رها شد و روی پنجره ی فلزی کشیده شد.
سرم را برگرداندم. امیرعلی وس، اتاق ابستاده بود و نگاهم می کرد.
او می دانست با این طور صدا کردنم چه به روزم می اورد؟
هر جا که ردی از خانم بزرگ باشد من حالم خوش می شود.
-جا... بله.
جز پدر و خانم بزرگ کسی شیرین بانو نگفته بود، ان هایی که هر بار در جوابشان جانم را فدا می کردم.
فقط نگاهم کرد. همان یک کلمه برایم کافی بود.
و من نمی دانستم چرا این فدر این طور صدا کردن را دوست داشتم.
دست هایم بی اختیار بالا امدند. اشک روی گونه هایم را پاک کردم و لبخند تلخی زدم.
-بیمارستان بودی؟
سرم را تکان دادم.
-چرا می ری وقتی بارونی میشه چشمات.
-چون نرم قلبم بارونی میشه.
و او هم خوب می فهمید معنای دوست داشتن را، مگر نه؟
می دانست تمام وحودت وصل یک نفر می شود و رفتن و نرفتن فرقی ندارد، او خوب می دانست.
او در چشم های من خیره شد و من در چشم های او.
و گاهی سکوت بهترین حرف هارا دارد، بهترین معنا را، بهترین ارام کردن.
گاهی سکوت معجزه می کند اصلا.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_634
و من نیاز داشتم کسی که باشد. کسی که سکوت کند اما باشد و این بودنش را به من هدیه بدهد.
و حتی شانلی هم به احترام این سکوت آرام گرفته بود و صدایی از آن بیرون نمی آمد. انگار او هم به این آرامش نیاز داشت. اویی که با تمام اشک هایی که از نه ماه پیش دیده بود باز هم می خندید و باز هم شیطنت از نگاهش نمی افتاد.
و اما این بار هم یک نفر تمام این سکوت دلنشین را شکست. زنگ موبایلم دوباره در اتاق پیچید.
موبایلم روی تخت شانلی افتاده بود و امیرعلی هم نگاهش به آن سمت کشیده شد. آهی کشیدم و برای برداشتنش قدم برداشتم.
نام زهرا روی آن خودنمایی می کرد.
زنگ زده بود چه بگوید؟ می خواست باز هم بگوید که نروم آن جا؟باز هم می خواست سردی کند که این سردی زمستان هم بیشتر قلب من را به درد بیاورد. این همه سرد دقیقا در همین زمانی که پارسال می خواستم در دام آتش مهدی بیفتم بالتر از تحملم بود.
خم شدم و موبایل را برداشتم. انگشتم به سمت دکمه ی سبز رفت که دوباره داغی که روی پوست دستم را سوزاند.
نگاهم از انگشت های بزرگ و مردانه اش به سمت چشم هایش بالا کشید.
-جواب نده.
-چرا؟
-از آدم هایی که قلبت رو بارونی می کنند دوری کن.
-نمی تونم.
-چرا؟
و خودم هم نمی دانستم چرا. برای این که از او توقع داشتم؟ برای این که او را مانند خواهرم دوست داشتم یا برای این که مهدی او را بی نهایت دوست داشت و شاید هم برای این که او مانند مهدی بود.
همین مانند ها هم کمی قلب من را ارام می کردند. همین هایی که گاهی مانند مهدی مهربانی هایشان را نثارم می کردند.
و من با وجود تمام حرف هایی که امروز به من زده بودند باز هم نمی توانستم تماسش را بی پاسخ بگذارم.
-نمی تونم.
دستش از روی دست هایم سر خورد.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘
#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574