༺༽زندگی شیرین༼༻
༺༺༽••💞••༼༻༻
#part_726
-طبقه بالاست. به زهرا زنگ می زنم بیاد بیرون.
سرم را تکان دادم چادرم را توی مشتم جمع کردم و از پله ها بالا رفتم.
دیوانگی بود اما هر بار یک طور بهوش امدنش را در ذهنمتجسم می کردم.
خیال می کردم این زمان اگر یک مرتبه این خبر را بهم بدهند چی کار کنم، شاید هم وو ذهنم خیال می کردم وقت بهوش امدنش کنارش باشم.
اما الان ان قدر دست و پایم را گم کرده بودم که چیزی نمی فهمیدم.
زهرا را از دور دیدم. به سمتش رفتم، اتاق مهدی را بهم نشان داد، در را باز کردم و...
چشم هایش باز بود، همان تیله های قهوه ای رنگ مهربان!
مشت دستم باز شد و چادر از دو طرفم رها شد.
-م... مهدی...
مردمک چشم هایش چرخید به سمت من. روی من قفل شد و من چقدر منتظر این قفل شدن نگاه ها بودم؟
و دوباره تمام ان حس های خوب و ان همه شیرینی به سراغم امد، دوباره من ماندم و مهدی که دنیای ارامش را به من نشان داد.
به سمتش قدم بر داشتم. همان طور روی تخت دراز کشیده بود و فقط مردمک چشم هایش تکان می خورد.
-مهدی...
دستم را جلوی دهانم گرفتم. واقعا نمی دانستم چه بگویم، چه کار باید بکنم.
-داداش، نگاه کن شیرین خانمت اومده ها.
پس چرا مهدی واکنشی نشان نمی داد؟ پس چرا ان برق در چشم های من در چشم های او نمی تابید؟
دستم ارام ارام از روی دهانم سرخورد.
-داداشی، نمی خوای چیزی بگی؟
-چی شده؟
-نگران نباش عزیزم، دکترش گفته طبیعیه.
-چه طبیعیه؟ اصلا انگار هنوز بیهوشه.
و نگاهش کردم. ان همه هیجان، ان همه شور و ان همه خیال یک مرتبه ارام شد.
فقط دنبال یک واکنش از طرفش بودم تا دوباره همان طور زمین و زمان را به هم بدوزم.
-به هر حال یک ساله که همین طور خوابیده عزیزم، طبیعیه که این طوری بشه.
دستش را روی شانه ام گذاشت و ارام فشرد.
-منم اول همین طور مات موندم ولی دیدم منطقیه، خودت فکر کن وقتی یه خرده بیشتر می خوابیم چطور منگ میشیم، حالا فکر کن مهدی یک ساله.
#ادامــــــہ_دارد
🥀
🌿🥀
🥀
#part_727
به او خیره شدم. چشم هایش را همین طور به من دوخته بود. بدون این که حتی یک واکنش از خودش نشان بدهد.
اما همین که چشم باز کرده بود، همین که باز هم توانسته بودم این مردمک ها را ببینم من را پر از خوشی کرده بود.
اشک شوق را از روی گونه هایم پاک کردم و از ته وجودم خدا را شکر کردم بابت این معجزه ای که بعد از این همه انتظار نصیبم کرده بود.
لبخندی به رویش زدم و سعی کردم خودم را با حرف های زهرا قانع کنم. راست می گفت دیگر؛ تا به حرف بیاید و تا بتواند بدنش را تکان بدهد حسابی زمان می برد.
اما دیوانگی بود که توقع داشتم با امدن من واکنشی نشان بدهد؟
در رویاهای خودم خیال می کردم دیدن من برایش با همه فرق دارد، خیال می کردم مانند فیلم ها تا من را می بیند لب باز می کند و شاید اسمم را به زبان می اورد.
به گمانم فیلم های عاشقانه زیادی روی من تاثیر گذاشته بود و خودم را قانع کردم ادم بیمار که عشق و خواهر و برادر نمی شناسد، برای همه همین طور بی حال و پر ازدرد هست.
-کی خوب می شه؟
-دکترش گفت بهتره باهاش حرف بزنیم، گفت اصلا تنهاش نذاریم، از خاطرات بگیم، دورش رو شلوغ کنیم، پرستار ها هم میان بهش ورزش می دن. گفت خیلی زود می تونیم راهش بیاریم.
سرم را تکان دادم.
و من هنوز دلتنگ ان مهدی بودم. خودم شبانه روز پیشش میماندم، مدت کمی برای هم بودیم اما همان چند ماهمان پر از خاطرات بود.
برایش از همان خاطرات می گویم. از همان هایی که یک سال همراهم بودند؛ همان هایی که یک سال اشک حسرت را از چشم هایم روانه می کردند.
و ای کاش صیغه ی محرمیتمان تمام نمی شد تا می توانستم با خیال راحت گرمای دستش را حس کنم. برای اولین بار بود که دعا می کردم ای کاش مرز های محرمیت خدا شکسته شود و من راحت بتوانم گونه هایش را لمس کنم.
به گمانم خدا بهتر از هر کدام از این آدم ها نامزدی من و او را قبول داشت.
-شوهر خواهرت راست می گفت.
ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘
#داستان_یا_پند
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃
#به_عشق_خدا_تا_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574