کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 26 خدای او مهربان و بزرگ بود و نمیگذاشت که نرگس بیش از حد ت
📖⃟﷽჻ᭂ࿐📚💖 💖📚💖📚💖📚 📚رمان نرگسی دیگر قسمت 27 گوشی را قطع کرد و خواست به ایوان برگردد که دید مردی جلویش ایستاده... همان نگاه چند ثانیه ای همیشگی میگفت که آن جوان بد نگاه میکرد! نگاهش آزار دهنده بود! نرگس چادرش را محکمتر گرفت و با لحنی جدی گفت: مشکلی پیش اومده؟! -نه...دیدم که اومدین این طرف اومدم دنبالتون! حال نرگس داشت از لحن صحبت کردن او بهم میخورد. سرش را پائین آورده بود و لبش را از خشم به دندان گرفته بود و بریده بریده نفس میکشید! سعی کرد آرامشش را حفظ کند و فقط از کنار او رد بشود. از نظر او جواب ابلهان خاموشی بود! پس ساکت ماند و از کنارش رد شد. اما آن جوان گویی خودش را به نفهمی زده بود دوباره جلوی راه نرگس را گرفت. این دفعه نرگس محکم و عصبی گفت: امری داشتین آقای محترم؟! -حالا چرا اینقدر عصبی میشی؟! خواستم یه کم با هم حرف بزنیم...حرفای دوستانه! نرگس دیگر به وضوح از خشم میلرزید و با صدای دورگه ای که تمام تلاشش این بود که تبدیل به فریاد نشود گفت: شما در مورد من چی فکر کردین آقا؟! فکر کردین منم مثه بعضی دخترای توو خیابون دم دستیَم؟! )پوزخند زد(حرف دوستانه بزنیم! برید حرف دوستانه تونو با دخترای دم دستتر بزنید! جوانک که گویا اصلاً چیزی نشنیده است داشت نزدیکتر می آمد و فاصله اش را با نرگس کمتر میکرد. خشم نرگس تبدیل به ترس شده بود! نفس نفس میزد و عقب میرفت. ناگهان دستی بازوی جوانک را از پشت گرفت و به عقب کشید. سعید بود! جوانک را به سمت خود کشید و سینه به سینه ی او ایستاد و همان طور که با دست چپش بازوی او را گرفته بود، انگشت اشاره ی دست راستش را به نشانه ی اخطار جلوی صورت مرد جوان برد و گفت: هِی هِی هِی! گم میشی یا خودم گم و گورت کنم؟! تهدیدش خیلی جدی به نظر می آمد! مرد جوان بازویش را از دست سعید بیرون کشید و با چشم غره ای که به او میرفت از آن جا دور شد. -خوبی دخترم؟! نرگس که با رفتن جوان نفس راحتی کشیده بود، نگاهی قدردان به سعید کرد و گفت: بله! ممنونم سعید! تو کلاً به دنیا اومدی که آدما رو نجات بدی! سعید خندید و گفت: چه کنیم دیگه! وظیفه مون نجات دادنه! -بله آقای آتش نشان! -دخترم، نیما توو خونه داره نماز میخونه...اومد بیرون بهش چیزی نگیا! اگه بگی جوونه مردمو جلوی پای عروس و دوماد...)دستش را به نشانه ی سربریدن روی گلویش کشید!( نرگس خندید و گفت: باشه آقای ناجی! سعید که رفت، نرگس چند نفس عمیق کشید تا آرامشش را به دست آورد. سپس به ایوان برگشت و سر جایش نشست. ساق دوش ایمان سر جایش نبود. کمی متعجب شد، اما چیزی نگفت. سودابه سرش را به طرف او برگرداند و زیر گوشش گفت: قبول باشه! اون پشت رفته بودی چرا؟! نرگس زمزمه کنان گفت: سلامت باشی عزیزم! گوشیم زنگ خورده بود اینجام شلوغ بود نمیشد جواب داد سودابه سری تکان داد و دوباره مشغول پچ پچ کردن با ایمان شد! آن دو آن قدر زیر گوش هم پچ پچ میکردند که هر کس آن ها را میدید فکر میکرد تا به حال با هم حرف نزده اند! -ساق دوش شدی به پشت سرتم یه نگا بکن! نرگس ترسید و به سمت صدا برگشت. وقتی نیما را دید که خم شده و سرش را به او نزدیک کرده است، نفس راحتی کشید و گفت: وای! ترسوندیم داداش گلم! نیما در حالی که صاف می ایستاد و میخندید، چشمکی به او زد و به حیاط برگشت. پنج دقیقه بعد ساق دوش ایمان برگشت! از "قبول باشه" ای که ایمان به او گفت معلوم شد که برای نماز خواندن رفته بود. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆💖🍃