نوح این سخنان را زد و سپس رو به مردم پیش رویش کرد و فرمود: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، بدانید و آگاه باشید که من عبدالغفار، از طرف خداوند متعال به پیامبری مبعوث شده ام و مأمورم که شما را به راه خداوند بخوانم و شما را ارشاد و راهنمایی کنم....
نوح هنوز داشت سخن می گفت که با اشاره چند تن از مترفین، باران سنگ و چوب بر سرش باریدن گرفت.
نوح که حرفش را زده بود، با مشقت زیاد راه خروج از مجلس را در پیش گرفت و بیرون رفت و خوب میدانست دلی در این جمع است که اینک با مهر او میتپد و خداوند اراده کرده که او همچون حضرت حوا که همسفر آدم شد، همراه و همسفر او گردد.
نوح از مجلس بیرون رفت و از شهر فاصله گرفت، همهمهٔ مجلس فرو نشسته بود، گویی همه در فکر اتفاقی بودند که رخ داده بود، آخر لرزش و فرو افتادن بت ها و خاموش شدن آتش کار کوچکی نبود و این حقانیت نوح را به اثبات می رساند.
همه در مجلس سنا مهر سکوت بر لب زده بودند که ناگهان اشراف زاده ای بلند بالا و زیبا صورت که کسی جز عموره دختر ضمران نبود از جا برخواست با طنین صدای قدم هایش که در سالن می پیچید، سکوت مجلس را در هم شکست.
مردم هنوز در شوک سخنان نوح بودند که گویی میبایست شوکی دیگر به آنها وارد شود.
عموره قدمی به جلو نهاد و خود را به جلوی جایگاه رساند، روبه روی پدرش که در جایگاه اشراف و بزرگان نشسته بود ایستاد و اینچنین شروع به سخن گفتن کرد....
#ادامه_دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🍎✨🌕✨🍎✨🌕
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐🍎