📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺
🔥🎒🕊🔥🎒🕊🔥🎒🕊
📚
#داسـتان_یا_پنـد
📚﴿ضاحیه﴾
🔖🕊قسمت ۳ و ۴
زن لبخندی از روی رضایت میزند و به راننده نگاه میکند و میگوید:
-برو به سمت هتل.
در اولین دور برگردان دور میزنیم و راننده کمی سرعتش را بیشتر میکند. هوا ابری شده و آسمان خاکستری دلشورهی عجیبی را به من تحمیل میکند. سعی میکنم فکرم را با موضوعات دیگری مشغول کنم و همین موضوع نیز سکوت سنگینی را بر فضای ماشین حکم فرما میکند تا این که بعد از چند دقیقه و با پخش شدن صدای اتمام انتقال اطلاعات در ماشین زن به سمتم برمیگردد و میگوید:
-هاردت رو میخوای؟
لبخند میزنم:
-اطلاعات توش وقتی به دردم میخوره که بخوام با سرویس دیگهای همکاری کنم!
زن و مردی که پشت فرمان است هر دو میخندند و ناگهان از دیدن خندههای آنها لبهایم کش میآید. زن هارد را از سیستم جدا میکند و داخل کیفش میگذارد:
-پس این هم کادوی شما برای ما باشه.
شانهای بالا میاندازم:
-مشکلی نیست، فقط اگه امکانش هست کولهام رو بهم پس بدید تا شاید بعد از مدتها امشب بتونم یه دوش بدون فکر و خیال و یه خواب آروم رو تجربه کنم.
زن سرش را تکان میدهد و میگوید:
-خیلی خب، مشکلی نیست... تا آخر شب کولهات رو هم بهت میرسونیم.
دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم و منتظر میشوم تا به هتل برسیم. خیلی طول نمیکشد که ماشین جلوی هتل فورسیزنز باکو متوقف میشود. هتلی که میشود به عنوان انتخابی عالی برای گذراندن یک شب خوب از آن نام برد. از ماشین که پیاده میشوم، زن کارت اتاقم را تحویلم میدهد و میگوید:
-اتاق شماره سیصد و بیست برای توئه، امیدوارم شب آروم و بدون استرسی داشته باشی.
با لبخند از این آرزوی خوبش تشکر میکنم و به سمت اتاقم میروم. نمای جذاب و چشم نواز هتل برای چند ثانیه من را مات و مبهوت میکند و سپس بعد از رد شدن از کنار آب نمای بینظیر جلوی درب، از بین ستون های بزرگ در ورودی هتل عبور میکنم و وارد لابی میشوم.
خانومی که پشت پیشخوان نشسته به من خوش آمد میگویند و سپس وارد آسانسور میشوم تا من را به طبقه سوم هتل برساند.
بروشور تبلیغاتی هتل که به دیواره آسانسور چسبانده شده از امکانات کم نظیر این هتل سه ستاره مانند وایفای، پارکینگ و صبحانه رایگان و همچنین استخر و اتاق آرامش رونمایی میکند.
بعد از باز شدن درب آسانسور یک راهرو مستطیل شکل رو به رویم قرار میگیرد که هر طرف آن دربهای یک شکلی را نشانم میدهد که با تابلوی عددهای مختلف از هم متمایز میشوند. سیصد و چهارده، سیصد و شانزده، سیصد و هجده و خیلی زود به شماره اتاق مخصوص خودم میرسم. کارت را به دستهی درب میکشم و همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب اتاق وارد میشوم. اتاق بزرگ و دلبازی است که با مبلهای سلطنتی طوسی رنگ و تخت دو نفره طراحی شده است.
یک پنجرهی بزرگ در سمت چپ تخت قرار دارد و دو مبل راحتی که فضای مناسبی برای مطالعه و لذت بردن از فضای بیرون هتل را برایم تداعی میکند. دکمههای پیراهنم را باز میکنم و بدون مکث به سمت حمام اتاق میروم. یک دوش آب گرم در این هوای خنک بهاری میتواند از شدت خستگی ای که امروز متحمل شدم کم کند. اتاقی که برایم رزرو شده بسیار مجللتر از چیزی است که گمان میکردم و واقعا از این جهت شگفت زده شدم.
بعد از بیرون آمدن از حمام و در حالی که حولهام را پوشیدهام به روی تخت میافتم و کمی بدنم را کش میدهم. سپس تلفن کنار دستم را برمیدارم و درخواست یک فنجان قهوه با کمی کیک شکلاتی میکنم. همه چیز مطابق میلم پیش میرود و امیدوارم اوضاع همیشه مانند امروز باب میلم باشد. چشمهایم را برای چند ثانیه میبندم تا رسیدن قهوه کمی استراحت کنم؛ اما خیلی زود با پخش شدن صدای پیام چشمهایم باز میشود. گوشیام را برمیدارم و بیمعطلی پیامی که برایم رسیده را باز میکنم و با کلماتی روبهرو میشوم که به هیچ عنوان انتظار خواندشان را ندارم...
صدای کوبیده شدن درب من را از جا میپراند، فورا به سمت لباسهایم میروم تا بتوانم هر طور که شده از این مخمصه رها شوم. وحشت زده به سمت مبل پناه میبرم تا شاید با خواندن دوبارهی پیام واضحی که دریافت کردهام چیزی از واقعیت تغییر کند؛ اما چنین اتفاقی خیال افتادن ندارد و کلماتی که روی صفحهی موبایلم نقش بسته در این لحظه برایم تبدیل به غریبانهترین و وحشتناکترین جملات دنیا میشود.
به پشت درب میروم و نگاهی از چشمی داخل اتاق به بیرون میاندازم، سپس چند باری پلک میزنم و به پیامی که به دستم فکر میکنم... یعنی باید قبول کنم که اینجا گیر افتادهام؟ از درب اتاقم فاصله میگیرم و درحالیکه میخواهم گوشیام را به درون جیب شلوارم فرو کنم، برای اخرین بار متن پیام را با خودم مرور میکنم:
-بیا بیرون، همین الان!
✓فصل دوم
«آرسن - ساختمان موساد، تل آویو»