_خدا نکنه!
_حالا چرا یاد اون روز افتادی؟
سرم را پایین می اندازم و میگویم:
_همینطوری، خواستم بدونم.
یکهو چشمانش رنگ عجیبی میگیرد و میگوید:
_یه دقیقه همین جا باش، تا بیام.
قبول میکنم و داخل اتاق میشود. چند دقیقه بعد می آید درحالیکه پشت سرش چیزی قایم کرده است.خودم را خم میکنم و میگویم:
_چی داری؟
لبخند دندان نمایی میزند و میگوید:
_صبر کن.
کنارم مینشیند و در گوشم زمزمه میکند:
_چشماتو ببند!
با تردید نگاهش میکنم که دوباره حرفش را تکرار میکند.آرام چشمانم را میبندم که میگوید:
_دوتا دستتو بیار جلو.
از موش و گربه بازی اش حوصله ام سر میرود و غر میزنم:
_عه! چیکار داری خب؟
_قول میدم پشیمون نشی. دستتو بیار دیگه!
پوفی میگویم و دستانم را جلویش میگیرم. چیزی روی دستانم قرار میگیرد و میگوید:
_حالا چشماتو باز کن.
چشمانم را باز میکنم و چند بار پلک میزنم که صندوقچه ای روی دستم میبینم. با تعجب میپرسم:
_این چیه دیگه؟
چشمکی میزند و میگوید:
_بازش کن دیگه!
قفلش را باز میکنم و صدای تیک مانندی میکند. درش باز میکنم و چند کاغذ لول شده میبینم.کاغذها را باز میکنم و متوجه میشوم اعلامیه است. نگاهش میکنم و میگویم:
_اینا چیه؟
با خونسردی لب میزند:
_اعلامیه های آقای خمینی... مگه مهریهات نبود؟
بهت زده نگاهش میکنم. دستی به کاغذها میکشم و احساس خوشایندی بهم دست میدهد.
_یعنی اینا رو برای من میخوای بخونی؟
+مگه خودت نگفتی؟
_ولی من نمیخوام برای من بخونی شون، برای خودت بخون!
+چشم. حالا بگم یه نکته رو؟
_بفرما.
+اینا رو سعی کردم از اولین نامه بگیرم. از دهه ۴۰ تا اعلامیه اخیرشون.
ناباورانه بهش چشم میدوزم و میگویم:
_واقعا؟!؟
سرش را تکان میدهد که یعنی بله. خوشحال میشوم و دنبال اعلامیه هایی میگردم که نخوانده ام. سریع برشان میدارم و به اتاق میروم تا در سکوت بخوانم.
حس اولین اعلامیه هنوز توی وجودم جولان میدهد و حتی پررنگتر شده. مطمئم هیچوقت از آن زده نمیشوم.بعد از اتمام چندین برگ، چشمانم سوز میگیرد و ماساژ میدهم.
خمیازه ای میکشم و حس خوب امید در رگهایم میدود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از تهدید شهناز مثل بیدی به خودم از آینده میلرزیدم.
کاغذها را لول میکنم و توی صندقچه میگذارم.مرتضی صندوقچه را برمیدارد و فرش را کنار میزند. با دقت به کارهایش نگاه میکنم تا چیزی دست گیرم شود، موزائیکی را جدا میکند.
جلو میروم و میبینم زیر موزایک فضای کوچکی خالی است.مرتضی صندوقچه را داخل آن فضا قرار میدهد و موزائیک را رویش میگذارد
و چند مشتی بهش وارد میکند.فرش را رویش میکشد و بعد خیلی زیبا نگاهم میکند و میگوید:
_اینجور چیزا نباید جلو دید باشه.
حرفش را تایید میکنم و میگویم:
_میدونم.
بعد از خواندن آیه الکرسی و سه سوره ی توحید میخوابم. صبح با صدای اقامه گفتن مرتضی بیدار میشوم و خودم را کش و قوسی میدهم .
میروم تا وضو بگیرم و بعد از نماز هم چند صفحه ای قرآن میخوانم.هوا که روشن میشود مرتضی برای خرید نان از خانه بیرون میرود
و من هم پنیر، کره و مربا را توی ظرف میریزم. دو لیوان چای را توی سینی میچینم. توی بالکن میروم و با دیدن گلدان های گل یخ لبخند میزنم.
برگهای کوچکشان زیر نور آفتاب میدرخشد و سرسبزی شان طراوت را به من هدیه میدهند. مرتضی از سر کوچه، نان به دست به طرف خانه می آید که زن چادری جلویش می ایستد
و چند جمله ای بین شان رد و بدل میشود و از هم جدا میشوند.سفره را پهن میکنم که صدای پایش از راه پله ها می آید.
در که را باز می کند سوز عجیبی وارد خانه میشود. نان ها را وسط سفره میگذارد و چایش را بی معطلی برمیدارد.نگاهم میکند و میگوید:
_تو با همسایه ها رفت و آمد داری؟
شانه بالا می اندازم و میگویم:
_نه! چطور؟
+در حد سلام و علیک چی؟
_نه، خب زیاد نیست که اینجاییم.
سرش را مدام تکان میدهد و در ادامه میگوید:
+خوبه، تا رفت و آمد نکنی کسی تو زندگیت سرک نمیکشه. بهتره کسی ندونه ما چی هستیم و کی هستیم، اینطوری برامون بهتره.
دوباره چای برایش میریزم. لقمه نانی جدا میکنم و میگویم:
_چیشد که اینو پرسیدی؟
کمی مکث میکند و دستش را زیر چانه اش میگذارد و میگوید:
+یکی از خانمای محل همین الان گفت که شما همون همسایه های جدیدین که خونه شون فلان جاست. منم گفتم بله، بعد گفت به خانمتون بگین ما هر دوشنبه ازین مراسمای ختم انعامو زیارت آل یاسین میگیریم؛ بیان.
_جدی؟
+آره.
_تو چی گفتی بهش؟
+هیچی، گفتم خانم من ازین مراسما شرکت نمیکنه.
مثل خمیری وا میروم و لب میزنم:
_اینو گفتی؟
#ادامه_دارد...
✍🏻مبینا رفعتی
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🕊