📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🕊
📚
#داسـتان_یا_پنـد
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📚﴿خاطرات یک مجاهد﴾
✍قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
لاالهالاالله را با دلخوری میآمیزد و با دستش به شبستان اشاره میکند.
_اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین.
دلم برایش میسوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم. به شبستان اشاره میکنم و باهم، هم قدم میشویم.
آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده. با دیدن من بلند میشود، زودتر از ما سلام میدهد
در یک قدمی اش میایستیم و جوابش را میدهیم. بلافاصله او را با مرتضی آشنا میکنم و همدیگر را در آغوش میکشند.
آسدرضا از من میپرسد:
_چه کاری از من برمیاد؟
مرتضی اظهار ناراحتی میکند و ماجرای دیدار خودش را با حاجآقا امامی توضیح میدهد. آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید میکند و میگوید:
_آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد. انشاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم.
بحث را عوض میکنم و میگویم:
_راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن.
آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان میکند و میگوید:
_خدا خیرتون بده، احسنت.
مرتضی هم سرخ و سفید میشود و لب میزند:
_اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشهی کارو بگیرم. من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام.
آسدرضا به حالت تفکر، مکث میکند و همانطور که تسبیحش را توی دست میچرخاند. آرام میگوید:
_راستش چند وقتهی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین.
_البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین.
آسدرضا شماره تلفنی میدهد و میگوید:
_اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. انشاالله که خیره.
کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون میرویم.
مش مراد با دیدن ما دستش را تکان میدهد و ما فکر میکنیم میگوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان میدهد
و با نگاه غضب آلودش ما را تکهپاره میکند! دست مرتضی را میکشم و میگویم:
_فکر کنم میگه اون طرفی نریم.
به طرف شبستان میرویم که مش مراد هم خودش را میرساند و میگوید:
_دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک میکشد.
چنگی به صورتم می اندازم. کاسهی دلم از ترس و دلهوره لبریز میشود و لب میزنم:
_مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟
مرتضی که ترس را در وجودم میبیند با نگاهش دلداری ام میدهد و میپرسد:
_این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟
مش مراد جارو اش را روی زمین ولو میکند و میگوید:
_داره اما اون دره رو هم میشناسن.
آسدرضا هم که صدایمان را میشنود، نزدیک میشود و میگوید:
_مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟
مش مراد جلیقه تنش را صاف میکند و جارویش را برمیدارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد.
کمی دم در را جارو میکند و برمیگردد. درحالیکه عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد میزند. از سر و صورتش اضطراب میبارد و میگوید:
_سید! اونجا رو هم یکی میپاییه!
آسدرضا به طرف کاغذها میرود و میگوید:
_پس باید اینا رو قایم کنیم.
با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک میکنیم و آسدرضا آن ها را میبارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.مرتضی بسته های را از زمین میگیرد و میگوید:
_میخواین اونجا بزارین؟
_بله.
_خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون.
همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو میکنیم. مرتضی سکوت را میشکند و میپرسد:
_آقا مش مراد باغچه رو به روی دره؟
_یکیش آره، یکیش نه.
بسته ها را توی دستانش جا به جا میکند و میگوید:
_بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟
این بار مشمراد سری تکان میدهد و با بله، به طرفی میرود. بسته ها را توی نایلون ها میپیچیم و گوشه گوشهی باغچه مخفی میکنیم. وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر میکند و مشمراد میگوید:
_بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونهی همسایه راه داره.
مرتضی با لبخند نگاهم میکند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم. از پله های نردبان بالا میرویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان میدهد و میگوید:
_از گوشه برین شما رو نمیبینن. اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین.
سری تکان میدهیم و تشکر میکنیم. مرتضی جلو میرود و هر چند ثانیه نگاهش را برمیگرداند.