یک روز سرد زمستونی اوستامراد و آق قربون میخواستند از ده بالا برگردند به روستای باصفای خودشون.... برف زیادی باریده بود 🌨 و دو تایی سوار بر الاغهاشون🐴 داشتند از منظره ی برف و کوه پیمائی توی برف 🗻لذت می بردند که یه دفعه طوفان و برف و بوران شدیدی شروع شد طوری که جلوی راهشونو به سختی میدیدند... نگران شده بودند اوستا مراد به آق قربون گفت نکنه توی این برف و بوران یه بهمنم بیاد و بلایی سرمون بیاد!😱 آق قربون گفت خدا نکنه توکلت به خدا باشه انشالله که عمر طولانی داشته باشی رفیق... بوران شدید و شدیدتر می شد تا جایی که پای یک درخت 🌳 توقف کردند تا یه کم شدت برف و بوران کم بشه و راه درست رو پیدا کنند...اوستا مراد حسابی ترسیده بود😰 و خیال میکرد توی این برف یخ میزنه و امیدی نداشت...کم کم شب هم از راه رسید و پیدا کردن راه برگشت سخت تر شد... آق قربون گفت اوستا میخوای نمازمونو بخونیم که هم قضا نشه خدای نکرده و هم خدا گفته توی سختی ها از صبر و نماز کمک بگیرید...اوستا مراد با صدای لرزون گفت آره بیا آخرین نمازمونو بخونیم که حداقل نماز قضا رو دستمون نباشه داریم ازین دنیا میریم! آق قربون خندید😄 ... بعد از خوندن نماز اوستا مراد گفت آق قربون من اشهدمو فراموش کردم بگم حالا چیکار کنم؟ آق قربون: بابا چقدر تو ناامیدی به جای این حرفها دعا کن که بتونیم راهو پیدا کنیم و یه کم طوفان فروکش کنه... خدا بعد هر نماز دو تا از دعاهامونو مستجاب میکنه. این بار اوستا مراد خندید و گفت اون اشهد که نه! اشهد رکعت دوممو😅 آق قربون یه عالمه خندید 😂 و گفت: خدا هدایتت کنه اوستا چقدررر تو بامزه ای آخه فکر کردم میخوای اشهدتو بگی و با دنیا خداحافظی کنی اون تشهده نه اشهد!!😂 حالا بگو کی فهمیدی تشهد رو یادت رفته؟ اوستا: رکعت سوم آق قربون: اگه رکعت سوم قبل رکوع فهمیده بودی میتونستی دوباره بشینی تشهد رو بخونی و بعد بری رکعت سوم رو دوباره بخونی اگه بعد از رکوع رکعت سوم فهمیدی تشهد رو یادت رفته، سلام نماز رو که دادی همینجوری که نشستی بدون این که حرف بزنی و رو برگردونی و اینا یک تشهد بخون و دو تا سجده سهو دیگه نمازت درست میشه اگه یه دونه سجده هم فراموش کنی حکمش همینه! خلاصه غرق صحبت و یاد گرفتن احکام نماز بودند که دیگه برف و بوران رو یادشون رفته بود حرفاشون که تموم شد، دیدند برف کمتر شده..ازون طرف یه عالمه چراغ هم به سمتشون میومد و نزدیک میشد...گوش دادنددیدند چندنفر داد میزنند قربون آهای....مراد آهااااای اوستا و آق قربون با شعف جواب دادند آهای ما اینجاییم...صداها نزدیک که شدند، دیدند حاج آقا و کلی از اهالی روستا بعد از نماز جماعت متوجه غیبت اوستامراد و مش قربون شدند و اومدند که از طوفان نجاتشون بدهند همه همدیگه رو بغل کردند و خداروشکر کردند که سلامتند...حاج آقا گفت حتما خیلی ترسیدید؟ اوستا مراد گفت نه بابا فقط اشهدمو نگفتم حاج آقا... همه زدند زیر خنده و دسته جمعی به روستای باصفاشون برگشتند. @davat_namaz