🌱 یه روز بهاری بود، عصر پنج‌شنبه، هوا عالی و جون می‌داد برای پیاده روی به اتفاق دوستام به سمت حرم امام‌زاده حسین یزد راه افتادیم. از خوابگاه تا حرم نیم‌ساعتی پیاده راه بود در راه که می‌رفتیم اذون مغرب رو گفتن. ما همون موقع به یه مسجد کوچیک رسیده بودیم. من به دوستام گفتم: تا حرم که خیلی مونده، بیاین نماز جماعت رو توی این مسجد بخونیم و بعد به زیارت حرم بریم. وضو هم که داریم. وارد مسجد شدیم، مسجد باصفا و کوچیک بود و تو قسمت خانم‌ها کسی نبود. جلو رفتیم و صف گرفتیم، یه پنج، شش‌تایی بودیم. کمی بعد از تمام شدن اذون، صدای تکبیر یک مرد از پشت پرده به گوش رسید. ما هم بلند شدیم و نماز مغرب رو به ایشون اقتدا کردیم. ساکت و منتظر موندیم تا الله اکبر بعدی رو بشنویم که به رکوع بریم. خیلی انتظار کشیدیم تا صدایی بشنویم اما بازم سکوت. خیلی طول کشیده بود. بالاخره یکی از دوستام به رکوع رفت، ما هم فکر کردیم حتما چیزی شنیده، رکوع رفتیم و ذکر گفتیم و بازم صبر و صبر و صبر. نمی‌شد کاری کنیم. نه دیگه می‌تونستیم نمازمون رو فردا بخونیم، نه صدای نماز جماعت به گوش می‌رسید. آخه نمی‌تونستیم که خودمون رو گول بزنیم یکی از دوستام صبرش سر اومد، از رکوع بلند شد و قدش رو بالا کشیده و با دستش کمی پرده رو پایین گرفت، حالا می‌تونست قسمت آقایون رو ببینه. کنجکاوانه نگاه می‌کرد ناگهان بی‌اراده زیر خنده زد. 😬 همه با تعجب نگاش می‌کردیم با هم برخاستیم و اون طرف رو نگاه کردیم. دیدیم یه آقایی تنها نشسته و داره سلام آنر نمازش رو میگه. تازه فهمیدیم که از نماز جماعت خبری نبوده و اونم داشته نمازش رو فردا می‌خونده، فقط تکبیر اوّل نمازش رو بلند گفته بود. و ما هم فکر کرده بودیم که حالا کلی آقایون اون طرف پرده صف کشیدن و دارن نمازشون رو به جماعت می‌خونن! بعد از این که نمازمون رو شکسته بودیم، استغفار کردیم و از خدای متعال طلب بخشش نمودیم. نمازمون رو خوندیم و بعدش به طرف حرم امام‌زاده راه افتادیم. 😇 برامون درس عبرت شد که دیگه ندونسته هیچ کاری رو نکنیم حتی نماز خوندن! من هیچ‌وقت خاطره‌ی اون نماز جماعت رو از یاد نمی‌برم، هرچند که نماز جماعتی در کار نبود... @davat_namaz