🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ هوا رو به روشنایی می رفت و طبق معمول نگاهی به دشت روبرو انداختیم. از چیزی که می دیدیم چشم هایمان گرد شد. دیگران را هم صدا زدیم تا آنها هم ببینند. چندین ستون چند لایه زرهی کنار هم چیده شده و چون دیواره ای از آهن و فولاد در برابر ما صف کشیده بودند. بالگردی که بر روی آنها در حال رفت و آمد بود نشان می داد فرمانده آنهاست و از بالا آنها را نظام می دهد. بچه های دیگر هم بالای خاکریز آمدند و همه نگاهی به منطقه کردند. چیزی که برایم در آن لحظه جالب بود ، لبخندی بود که روی لب بچه ها نقش بسته بود و تیکه پرانی هایی بود که باز با سوژه ای جدید به راه افتاده بود.. - اگه هر کدوم یه تیر مستقیم بزنه، دیگه خاکریزی برامون نمی مونه. - من که رفتم وسایلم رو جمع کنم. 😅 - آقا جان اصلا آب جزیره بو میده، بدرد موندن نمی خوره.... روحیه ها خوب بود به هیچ وجه تصور عقب نشینی را هم در سر نداشتیم. آنها هم تحرک خاصی نداشتند. باید صبر می کردیم تا ترفند فرماندهان را برای مقابله با آنها بفهمیم. ولی در دل، همه آماده جنگی عاشورایی بودند تا به هر شکل ممکن جلو آنها بایستند و کوتاه نیایند... 🍂