🍂 🔻 گزیده‌ای از کتاب ...وقتی گفتند: عراق محور جدیدی از سمت پلیس راه باز کرده از سمت جاده اهواز وارد خرمشهر می‌‌شود، برادر نساج گفت: «برو آنجا.» ساعت هشت یا نه صبح بود، خودم را رساندم پلیس راه. در پانصد، ششصد متری‌مان تانک‌های عراقی‌ها را می‌دیدم که آرایش نظامی گرفته‌اند. در حالی که این‌طرف، در پناه دیواره و شیب جاده خرمشهرـ‌ اهواز، نیروهای مردمی، ارتشی‌های غیرتی وطن‌دوست و حتی خانم‌های محجبه‌ای که کوکتل مولوتف درست می‌کردند، مقابل‌شان بودند. فقط دو تا تفنگ 106 وسیله‌های دفاعی ما بودند. همه در پناه شیب جاده که حالت خاکریز داشت شلیک می‌کردیم، ما آماده بودیم با همان کوکتل مولوتف‌ها و اگر دشمن نزدیک شد، تن به تن بجنگیم. وضع عجیبی بود. عراقی‌ها ما را گرفته بودند زیر آتش. من دیدم یک گلوله که خورد توی آسفالت جاده، ترکشی از آن به یکی از نیروهای مردمی خورد. پایش از ران قطع و به هوا پرت شد و کمی آن‌طرف‌تر افتاد. خودش هم بیهوش شد. آنقدر خون ازش می‌رفت که نمی‌توانستیم مهارش کنیم. توی وانت سیمرغی که آنجا بود، گذاشتیمش و فرستادیم بیمارستان. هر چند مطمئن بودیم تا یک خیابان آن‌طرف‌تر از شدت خونریزی تمام می‌کند. دو، سه ساعتی آنجا به شلیک‌های دشمن جواب دادیم و تیر‌اندازی کردیم. در بین همه کسانی که آنجا با رشادت می‌جنگیدند، مرد جوانی که بزرگتر از ما بود نظرم را اول به خودش جلب کرده بود. هر وقت زوزه شلیک گلوله‌ای را می‌شنیدیم یا انفجاری رخ می‌داد، همه‌مان پناه می‌گرفتیم یا رد گلوله‌ها را رصد می‌کردیم، اما این مرد همین‌طور سر‌پا به کارش ادامه می‌داد. روی یکی از تفنگ‌های 106 کار می‌کرد. گلوله‌های تفنگ 106 را می‌گذاشت توی لوله، خم می‌شد، طنابش را می‌کشید و گلوله‌ها را تند و تند شلیک می‌کرد تا جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را بگیرد. این نترس‌بودن و تر و فرز کار‌کردنش باعث می‌شد، من در بین آن آدم‌ها، به او که نزدیک و در فاصله سی، چهل متری‌اش بودم، حواسم باشد. چهل سالی سن داشت. خوش تیپ بود. مثل تکاورها آستین‌هایش را تا آرنج، تا زده بود. مو‌های جو گندمی‌رنگ روشن‌اش را از پیشانی‌اش زده بود بالا. این حالت قشنگ‌ترش کرده بود. بدن ورزیده و قد بلندی داشت. اولش فکر کردم تکاور است چون بین نیروهای سرباز بود، اما متوجه شدم نیروی مردمی است. عجیب به دلم نشسته بود. احساس می‌کردم شخصیت شجاع و با صلابتی دارد. طرف‌های ظهر توی موقعیتی که در هر ثانیه یک حادثه ایجاد می‌شد، یک آن دیدم یک گلوله توپ، خورد جفت همان تفنگ 106 و دود و خاک بلند شد. کسانی را که آن طرف‌تر افتاده و زخمی شده بودند، دیدم، اما همان نقطه اصابت، چند ثانیه بعد واضح شد. آن مرد که شجاعتش مرا جذب کرده بود، سر ‌پا نبود؛ دیدم افتاده روی زمین. رفتم سمتش. روی سر و صورتش را خاک و خون گرفته بود. تکان نمی‌خورد. معلوم بود تمام کرده است. خیلی ناراحت شدم. باز دقت کردم. از سرش خون می‌آمد. روی چشم‌هایش خیلی خاک گرفته بود. دست کشیدم روی صورتش. ترکش به سمت چشم‌، پیشانی و سر خورده بود. مطمئن شدم، شهید شده است. خیلی ناراحت شدم. چند نفری که جمع شده بودند دورش، پیکرش را بلند کردند. بردند توی وانتی که آنجا بود گذاشتند و منتقلش کردند. @defae_moghadas 🍂