🍂 نصرالله گفت: حالا چطوری باید غذا بخوریم؟! گفتم : اول با دستات مرغا رو پاره پاره می کنی و بعد با چهار میخی بر میداری میذاری توی قاشقت و بعد یکدفعه قورتش میدی! احمدی که دهنش پر بود پغی زد زیر خنده. برنج های دهنش مثل ترکش پاشید بیرون پیرمرد از خنده ریسه رفته بود حق داشت خدا نصیب گرگ بیابان نکند بی سابقه بود همه جورش را دیده بود اما این جورش را ندیده بود هرکس دیگری بجای پیرمرد بود فرار می کرد. بچه ها مشغول خوردن شدند. انگار یک هفته در کمرکش کوهی گیر کرده بودند واز گرسنگی .... نصرالله ران مرغ را کنار بشقاب کشید و قاشقش را روی مرغ گذاشت و با چنگال می کشید. ران مرغ پافشاری می کرد که پاره نشود. نصرالله همچون شیر ژیان دو دستی به جانش افتاده بود. یک لحظه احساس کردم گنجشکی از روبرویم پرید، مرغ نصرالله بود که از زیر قاشقش در رفته بود غیژی کرد و رفت آن سرمیز. باسرعت رفت و خورد به بشقاب قاسمی. نوری داد زد: آی مرغ از قفس پرید! بچه ها از خنده به سرفه افتادند، نصرالله مثل مادرهای داغ دیده از جایش پرید و رفت دنبال مرغش. سلطانی از صندلی افتاد پایین و مثل مرغ های سر کنده می پرید بالا و پایین و می خندید. آشپز خیلی خوش اخلاق نبود اما از خنده ریسه رفته بود. سرش رفته بود توی دیگ مرغ. یک لحظه احساس کردم آشپز سر ندارد. نصرالله با احترام مرغش را از قاسمی تحویل گرفت. نگاهی به سلطانی کردم و گفتم: اینو باش!، چطوری غذا می خوره. مثل ندیده ها ! بهنام که هنوز با لب و لوچه اش ور می رفت با د ست های چربش گوشم را محکم گرفت وگفت : تو هم که مثل بچه یک ساله ها لباستو چرب ومرغی کرده ای جغله جنگی!! 😂😂😂😜😜😜😅😋😋 ارسال: برادر شقاقی @defae_moghadas 🍂