🍂 🔻 26 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در کمپ پادادشهر، اسیری داشتیم با تفکرات ماتریالیستی کمونیستی که به هیچ وجه برای گفت وگو راه نمی آمد و در مصاحبه تلویزیونی حاضر نمی شد؛ مضر سعدون اسلومي الأمير. می گفت: «اگر من مصاحبه کنم، خانواده ام در عراق به خطر می افتند!» تصمیم گرفتم با او در فضایی دوستانه و غیر رسمی به گفت وگو بنشینم و او را برای انجام مصاحبه آماده کنم. باید از هر حربه ای استفاده می کردم تا به حرف بیاید. اطلاعات او می توانست به فرماندهان ما کمک کند. وظیفه من و برادران در قرارگاه خاتم الانبيا بود که با اطلاعاتی که از اسرا می گیریم نقشه عراقی ها را بخوانیم و کاری کنیم رزمندگانمان کمتر آسیب ببینند. یک روز او را به اتاق تشریفات اردوگاه پادادشهر اهواز بردم. از دوستان خواستم دو فنجان قهوه برای ما بیاورند. لطيفه ای برایش تعریف کردم. به مذاقش خوش آمد و زد زیر خنده. گفتم: «با یک لطيفة عراقی چطوری؟» همان طور که قهوه را مزمزه می کرد، گفت: «خیلی خوب.» تعریف کردم: - یک کرد عراقی نشست پشت رل ماشین. چهار نفر راهی کرد. همان طور که گاز می داد و می رفت، بغل دستی اش گفت: «آقا یک خرده یواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت. «نه!» راننده گفت: «پس، حرف نزن.» سرعتش بیشتر شد. نفر دوم گفت: «آقا، يواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» گفت: «پس، هیچی نگو!» سومی گفت: «آقا، داری ما را می کشی. با این سرعت نمی شود ماشین را کنترل کرد.» راننده گفت: مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» راننده گفت: «پس، ساکت باش!» نفر چهارم گفت: «آقا، یک ترمز کن، من پیاده شوم. اصلا نمی خواهم با تو بیایم.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «بله که بلدم!» گفت: «خب، بگو لامصب ترمزش کجاست!» مضر سعدون با صدای بلند خندید. گفت: «حالا من یک جوک می گویم که مطمئنم تا حالا نشنیدی.» لطیفه ای تعریف کرد. درست می گفت؛ نشنیده بودم. هر دو خندیدیم. فضا را خودمانی حس کرده بود. میان حرف هایش از تعدد ازدواج والده صدام گفت و به رئیس جمهور عراق و مادرش جسارت کرد. چند روز بعد، او را احضار کردم و گفتم فلان تاریخ، روز مصاحبه است و این مصاحبه در تلویزیون پخش خواهد شد. امتناع کرد و گفت که هرگز مصاحبه نمی کند؟ گفتم: «متأسفم این را می گویم. حالا که مصاحبه نمی کنی، مجبورم همان حرفهایی را که درباره صدام و خانواده اش زدی، پخش کنم.» متعجب به من نگاه کرد. گفتم: «گفت وگوی چند روز پیش یادت هست؟ حرف هایی که درباره مادر صدام زدی؟ تمام آن مطالب ضبط شده.» . جا خورد. هرچند نفس این کار برخلاف میل باطنی ام بود، اما مسئولیتی به گردن من بود و در مقابل ریختن خون برادرانم در خط مقدم احساس وظیفه می کردم. پس از آن، مضر سعدون اسلومی ناچار شد با ما به گفتگو بنشیند. شاید اگر در یک فضای غیر رسمی با او حرف نمی زدم، هیچ وقت اطلاعاتی از او به دست نمی آوردیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂