🍂 🔻۴_گردان‌کربلا۹ حسن اسدپور " آبادان" برای من همیشه خدا آشنا و دوست داشتنی بود. شاید به خاطر دوستان خونگرم آبادانی ام ! شاید هم به خاطر خونی که از برادر شهیدم در این شهر و درتابستان سال ۶۰ ریخته شده بود! یگان های عملیاتی در مقرهای از پیش انتخاب شده آبادان و خرمشهر اسکان داده شدند. گروهان ما در ساختمانی چند طبقه روبروی کلیسا و مسجد بهبهانی (بلوار معلم) مستقر شدیم. روزها و شب‌های خوشی داشتیم! با تجربه ترها که لحظات را بیشتر می فهمیدند و شاید خاطرات عملیات های پیشین در ذهن شان تداعی می شد، به انتقال تجارب و خاطرات خود می پرداختند و این جلسات دوستانه چه شیرین بود در کنار امثال " شیرین"! ساعت ها چه زود سپری می شد! برخی بچه ها از این ساختمان به آن ساختمان به دنبال این و آن می گشتند تا حلالیت طلبیده ، عکسی بگیرند و گاهی فقط می خواستند تا فلان دوست را لحظاتی ببینند!! آن روزها شیرین تر شد وقتی فهمیدم تعدادی از بچه های قرارگاه نزدیک ما حضور دارند! وقتی شهید "مهدی ممبینی" را دیدم گل از گلم شکفت! الفتی از ماموریت پاسگاه زید بین ما بود! شاید اگر من و احمدرضا هم در قرارگاه نصرت می ماندیم آن روز در کنار آنان بودیم اما لذت در گردان بودن، لذت در کنار کجباف بودن و کریم میاح، اکبر شیرین ،جواد نواصری، بچه های خونگرم کوت عبدالله، خروسیه .... چگونه درک می کردیم؟! 👇👇👇👇