نوبت به خواب اجباری رسید!.....چه خوابی ؟! چگونه چشم بر هم بگذاری وقتی که می دانی تا ساعاتی دیگر باید با دوستان جانی وداع کنی!😭 خدایا چه خواهد شد؟! چه کسی انتخاب خواهد شد؟! فردا در عزای که خواهیم نشست؟! ای کاش روزها و ساعت ها طولانی تر می شد تا سیر ببینیم عزیزان را . تا از احساس "سعید حمیدی اصل" بپرسیم! هم او که خبر از شهادتش داد و ما فرصت دقت و توجه نداشتیم! ای کاش فرصتی بود تا آن طرف تر می رفتم و دوباره "کریم کجباف" را می دیدم ! خواب به چشمانم نرفت. و شاید مزه پرانی‌های بچه نمی گذاشت!! عصر آن روز به دفعات " علی بهزادی " را دیدم ! آرام نشان می داد، اما بی قراری در چشمانش موج می زد! شنیدم که چند دست لباس غواصی سایز کوچک و نو آورده اند. به اتاق فرماندهی رفتم و درخواست تعویض لباس کردم. گفتند؛ نیست! گفتم : لباسم پاره و سوراخ سوراخ است! گفتند: هستند کسانی که لباسشان بدتر از شماست!... منصرف شده و برگشتم ! یکی از بچه های تدارکات پشت سرم آمد و یک دست لباس نو بسته بندی شده داد! بعدا گفتند؛ صدای تو را حاج اسماعیل شنیده و دستور داده تا لباس نویی که برای خودش تهیه کرده بودند را به من بدهند! عصر، لانکروزها برای بردن بچه ها آمدند! هنوز عده ای در تب و تاب وصیت! تحویل البسه و تجهیزات اضافه بودند. سوار لانکروزها شدیم در حالی که در چهره های یکدیگر نگاه کرده و لبخند می زدیم! گاهی خیره در چشم هم نگاه می کردیم اما هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم! بسوی هدف رفتیم! آخرین مقر ، ساختمان آب و فاضلاب جزیره مینو ! ساختمانی بتنی در چند متری ساحل اروند! تاریکی شب فرامی رسید اما هنوز کادر گردان در تب وتاب امور پشتیبانی و آخرین هماهنگی ها در تلاش بودند... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂