🍂
🔻 گزیده متن
سرمای شبانه هور بر لباس غواصام میخزد و افکارم را میبرد. دستهایم را به هم میمالم و بر صورتم میکشم، در حالی که نگاهم، به انتظار، بر مسیر حرکت علیرضا خیره شده است.
باد، لای نیها میپیچد و تصویر وهمآلود آنها نگرانم میسازد. میایستم و به راهکار مینگرم. و ناگهان، صدای کوتاه یک انفجار بر کف قایقم مینشاند. قلبم به طپش میافتد و بیطاقت بر تمام وجودم میکوبد.
نکند علیرضا...؟!
🍂