🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۶ حسن اسد پور سعید را مسافتی آوردیم درحالی که تا بالای زانو در گل بودیم و به خاطر دارم که در آن افت وخیز ، یک بار هم از برانکارد سقوط کرد! سعید مستحق چنین زجری بود، چرا که روح پاک و بلندی داشت، با قرآن مانوس بود و اهل نیایش، نوحه ی زیبایی هم می خواند! اخلاق ملیحی داشت، اهل لبخند بود، اصلا عصبانیت و تندخویی از او بیاد ندارم! وقتی نوحه ی حماسی " علمدار کربلا سپهدار خیمه ها" را می خواهد، خودش را نمایی از آن چهره ی مقدس و نورانی کربلا می دیدم! بالاخره کشان کشان، او را به سنگری غیر از سنگر ۱۰۶ بردیم ! اگر چه سنگر ۱۰۶ بزرگ بود و برای زخمی ها پیش بینی شده بود اما زخم های چاک چاک سعید و بی قراری هایش آن شد که سنگری آن طرف تر انتخاب شود! سنگری که جوانی بنام " علی ساعدی" امدادگر آن بود تا به وضع زخمی ها رسیدگی کند! از دیگر صحنه های تلخ ، انتقال پیکر حاج اسماعیل بود! در گل ولای چولان های ساحل پیکر غواصی بصورت افتاده بود. علی رنجبر جسم شهید را بیرون کشید! صورت شهید مملو از گل بود! علی از من خواست تا آب بریزم! من بادست آب می ریختم و علی صورت شهید را می شست! تازه فهمیم این شهید، پیکر حاج اسماعیل است! وای بر ما 😭 حاج اسماعیل شهید شد! خون از چشم سوراخ شده اش می جوشید! تمام آنچه که از حاجی شنیده و دیده بودم در ذهنم مرور می شد! دلهره ای عجیب در دلم پیدا شد. بعد از حاجی چه کنیم؟! در آن ساعات پیروزی ، احساس ناامنی و شکست می کردم! چیزی زیر لباس حاجی بود، علی زیپ لباس را کشید .‌.. " یک چراغ قوه کوچک و کارت شناسایی "! قهرمانی چون حاج اسماعیل چه آسان از دستمان رفت! می پنداشتم این مرد نمی باید اینگونه بمیرد! حاج اسماعیل در ذهن من یک نفر نبود، یک تفکر و یک اراده بود! او را به پشت سیل بند انتقال دادیم و برای آنکه دیدن جسم اش روحیه ی نیروها را پایین نیاورد ،گوشه ای قراردادیم و پتویی تهیه کرده و رویش کشیدیم! بارها از محلی که پیکرش را گذاشته بودیم، گذشتم اما حتی نگاه با آن پتو هم نکردم! دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد؟! @defae_moghadas 🍂