یادش بخیر ، علی بهزادی! که می گفت: "نیروی عراقی وقتی بترسد، ممکن است حتی توی یک گونی هم مخفی شود"!! از یک طرف هیجان و اضطراب نمی گذاشت داخل سنگر بمانیم و از طرف دیگر ، قبضه های خمپاره و کاتیوشا بیرون را به شدت می کوبید اما گه گاه در سنگرها و گوشه و کنار پرسه می زدیم! به سنگری که سعید حمیدی اصل را برده بودیم، رفتم! با "علی ساعدی" امدادگر سنگر صحبت می کردم که صدای آشنایی بگوشم رسید! صدای " کریم کجباف" رفیق شفیق ما .... با آن لهجه ناب شوشتری اش! اما خسته و بریده .... پتو را از چهره اش کنار زد، صورتش بر اثر خونریزی زرد شده بود! از احوالاتش جویا شدم، گفت که پایش مجروح شده است! پای چپش از زیر زانو قطع شده بود! کجباف از بچه ها سراغ گرفت، از سیدباقر ، از شیرین ، از رنجبر ... از اوضاع پرسید! هم چنین توصیه کرد که هرچه سریعتر مجروحین را به عقب منتقل کنیم! او از طولانی شدن رسیدگی به مجروحین و احتمالات گفت! او می دانست! تجربه داشت! دل داری دادم و قول دادم که قایق های پشتیبانی خواهند آمد و .‌.. او مشتاق دیدن دوستان بود! اما صدایش خسته و نگران به نظر می رسید! در اولین فرصت سیدباقر را بر بالینش آوردم . سپس احمدرضا ... علی اکبر شیرین... شاید این دیدارها بر روحیه ی کجباف تاثیر مثبت داشت اما بچه ها را افسرده می کرد! چرا که کجباف به تنهایی موتور شور و هیجان و خنده بود! ما همه بدهکار او بودیم! تمام قهقهه ها و خنده ها را ... تمام تحمل آن سختی ها را .‌‌‌‌.. تمام آنچه در سفرها مهیا کرد! تا صبح عملیات به دفعات بر بالین کجباف حاضر شدم ، تا آرام آرام شمع وجودش خاموش شد! از یاد نخواهم برد، لحظه ای را که " علی ساعدی" برای آنکه دیگر مجروحین متوجه نشوند اشاره ای کرد که یعنی " کجباف رفت" ! صورت سفید کجباف ، زردِ زرد شده بود و عینک اش را که با کش بسته بود، کنارش افتاده بود و دهانش باز ‌..‌‌. ای به فدایت خندهایت، کجباف ! @defae_moghadas 🍂