🍂 روز تاسوعا به عزاداری خاموش گذشت. شب عاشورا هم قرار شد یک نفر روضه خوانی کند و هر کس سر جایش بنشیند و روضه گوش کند. بچه ها داغان بودند، کسی حرف نمی زد، مطمئنم هیچ کس توی عمرش روز عاشورا تا این حد دست روی دست نگذاشته بود. این سکوت و روضه خوانی آهسته حس و حال غریبی در همه به وجود آورده بود. بعد از نماز مغرب و ابتدای شب همان جای همیشگی ام، پشت پنجره، نشسته بودم و داشتم خودخوری می کردم. حسی عین خوره افتاده بود به جانم که چرا و چطور با این همه شوری که از اماممان در دل داریم، شب عاشورا بدون انجام مراسم درست و حسابی این گوشه افتاده ایم.! خیلی از بچه ها دنبال بهانه می گشتند تا این سکوت را بشکنند. یک دفعه همین طور که سرم را گذاشته بودم روی نرده ها، احساس کردم صدای نوحه می‌شنوم. اول به خودم گفتم توهم است. اما خوب که گوش تیز کردم، دیدم نه خیر آقا، از اتاق کوچک انتهای قاطع، صدای گنگ و مبهم خواهرها می آید که چهار نفری می خواندند و سینه می زدند: مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را . . دشمن قرآن با ما در جنگ است . . دل ما بهر کرب و بلا تنگ است» یک دفعه مثل برق از جا پریدم و داد کشیدم: «بچه ها بیایید گوش کنید خواهرها دارند عزاداری می کنند!» . همه ریختند جلوی پنجره و گوش‌هایشان را چسباندند به میله ها. اول باورشان نمی شد، اما خوب که گوش کردند متوجه شدند سر وصداهایی از طرف اتاق خواهرها می آید. ارشدها سعی می کردند بچه ها را آرام کنند. بچه ها به رگ غیرتشان برخورده بود که چرا خواهرها عزاداری کنند اما ما ساکت و آرام باشیم. ارشدها گفتند: «آقا! اینها خانم هستند، عراقی ها جرئت ندارند کاری به کارشان داشته باشند. نمی توانند اذیتشان کنند. اما پدر ما را در می آورند. قدری فکر کنید. بیایید همین طور مثل شب های قبل آرام عزاداری کنید.» و صدای حزن انگیز و نوحه سرایی خواهرها، خون حسینی را در رگهایمان به جوش آورده بود. یکدفعه مثل بمبی که منتظر جرقهای باشد، همه شروع کردیم به سینه زنی و نوحه خوانی با صدای بلند. چند دقیقه که گذشت آسایشگاه های دیگر و حتی قاطع کنار ما هم شروع به عزاداری و سینه زنی کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂