🍂 ایران دخت با دهان باز و حیرت زده به من چشم دوخته بود و پلک نمی زد. انگار در همین دو، سه دقیقه تصوراتش زیرورو شده بود. پدر ایراندخت، که مردی پنجاه ساله با موهای جوگندمی بود و حرف های ما را گوش می داد، گفت: «حالا چرا تو به دختر من نگاه نمی کنی؟» گفتم: «چون حجاب ندارد.» گفت: «خوب... آهان... من پدرش هستم و می گویم حلال است، نگاه کن... عیبی ندارد!» تا این را گفت، سرگرد که اعصابش از حرف هایم به هم ریخته بود، خندید و با مسخره بازی بین تخت ها قدم زد و رو به بچه ها که همه سرهایشان پایین بود، گفت: «خوب بسه دیگه... سرها بالا بالا نگاه کنید... مبارکه، باباش میگه حلاله.. پس نگاه کنید.». عکاس ها تندتند عکس می گرفتند و ایران دخت مات و مبهوت همین طور روی زمین جلویم نشسته بود. از فرصت استفاده کردم و گفتم: «فکر نمی کنم در هیچ کجای جهان، بچه ای به سن من اگر مرتکب قتل هم شده باشد به زندان بیندازندش، مگر اینکه به سن قانونی برسد. اما اینجا عراقی ها با ما، که زیر سن قانونی هستیم، جوری رفتار می کنند که هیچ دولتی با بدترین و خطرناک ترین آدم ها نمی کند.» آن روزها به دنبال آزادی بودم، نه می خواستم کسی برایم دل بسوزاند و بخواهد وضعیتم را در اسارت سامان دهد. فقط می خواستم اعتقادم به دینم، رهبرم و وطنم محکم و پابرجا بماند و این را هر کس که سراغم می آید، بداند. بین صحبت هایم چند بار از امام خمینی نام بردم. در جمع خودمان، وقتی اسم امام را می بردیم، صلوات می فرستادیم و محمودی همیشه از این موضوع رنج می کشید و ما را کتک می زد. اما آن روز سرگرد یک مبارزه منفی علیه ما شروع کرده بود. انگار می خواست به من بفهماند که برایش مهم نیست چه می گویم. به همین دلیل وقتی اسم امام را بردم و همه صلوات فرستادند و من خواستم به صحبتم ادامه دهم، سرگرد فریاد زد: «یکی دیگه...» و دوباره همه صلوات فرستادند و بار دیگر وقتی خواستم صحبت کنم، محمودی فریاد زد: «یکی دیگه...» و این حالت را چند بار تکرار کرد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂