🍂 وقتی به زور مرا به حالت رکوع درآوردند، یک لحظه احساس کردم دیگر گیر افتادم و فریادم به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسد و اینها هر بلایی بخواهند سرم می آورند. از این فکر دلم شکست و احساس تنهایی، غربت و اسیری کردم. همان لحظه نعره سرگرد را شنیدم، چوب دستی اش را بالا برد تا بزند روی کمرم، با شنیدن نعره او من هم از ته دل فریاد زدم: «یا امام زمان!» نمی دانم در آن لحظه چه کسی نام مبارک صاحب الزمان (ع) را بر زبانم جاری کرد. دست سرگرد و چوب دستی را دیدم که روی کمرم با چه ضربی فرود آمد. چند لحظه سکوت فضا را پر کرد. همه بی حرکت ایستاده بودند. هیچ دردی احساس نمی کردم. هنوز سرم پایین بود، اما دیدم گرزی که روی کمرم فرود آمده از وسط دو تکه شد. به طرز باورنکردنی قلوه کن شده بود. یک تکه اش در دست سرگرد مانده بود و تکه های دیگرش روی زمین پخش شده بود. دست سرگرد را می دیدم که هنوز نیمه دیگر چوب دستی را محکم گرفته و خشكش زده است. چوب دستی از هر دو سو که شکسته بود، مثل جارو رشته رشته شده بود. تکه ای هم که روی زمین افتاده بود، درست مثل رشته های ماکارونی از هم گسسته بود. همچنان خم بودم. نه سرگرد، نه آن چهار سرباز از جایشان تكان نمی خوردند. سکوت بر فضا حاکم بود. نمیدانم چند دقیقه این طور گذشت. انگار همه خشکشان زده بود. شاید می‌شد شکستن چوب دستی را ناشی از شدت ضرب دست سرگرد دانست، اما آنطور رشته رشته شدنش و کوبیده شدنش با آن شدت به ستون فقراتم در حالی که حتی یک آخ هم نگفتم، با هیچ منطقی توضیح دادنی نبود ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂