🍂 🔻 ۲۳۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند ما را سوار ماشین کردند و بعد از چند دقیقه پیاده مان کردند. وقتی وارد ساختمانی شدیم و گفتند چشم بندهایتان را بردارید، متوجه شدم این مکان همان مکانی است که روزهای اول اسارت مرا به اینجا آورده اند؛ اما بندها خالی از زندانی بود. نگهبان گفت: «خوب گوش کنید. اینجا همه اش در اختیار شماست. می توانید هر کدامتان به یک سلول بروید.» از حرف نگهبان جا خوردم «یعنی چه؟ چرا ما را به اینجا آورده اند؟» مشکوک شده بودم. در آن مکان از هیچ خبری مطلع نمی شدیم. از هر جنبنده‌ای دور بودیم و این برای روحیه مان بد بود. نگاهی به بندها کردم. سوت و کور بود. اکبر گفت: «پس این همه آدم که اینجا بودند کجا رفته اند؟» - نمی دانم. - فکر می‌کنی چرا ما را به اینجا آورده اند؟ - والا نمی دانم. ولی یقین دارم ما را همین طوری به اینجا نیاورده اند. حتما برنامه ای برای ما دارند. نگاهی به حیاط زندان کردم و دیدم دیوارهای بلندی مثل دیوار چین دارد که روی دلمان سنگینی می‌کرد. فضا خالی بود و به قول معروف پرنده پر نمی‌زد. هر حرفی می‌زدیم صدایمان می پیچید. محمد سیگاری آتش زد و گفت: رستم، تکلیف ما در این قبرستان چیست؟» - از علی آقا بپرس. - علی آقا چه کنیم؟ . - شکر خدا! فعلا همین است که هست. کاری هم از دست ما برنمی آید. . رستم وقتی دید کسی حال و حوصله حرف زدن ندارد و همه یک جورهایی ناراحت اند شروع کرد به دشتی خواندن. هنوز یادم است که قشنگ و زیبا می خواند از آن روزی که ما را آفریدی زما جز معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت و چارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی» . او می خواند و ما با لذت گوش می دادیم. آنقدر حزین می خواند که دلم می خواست گریه کنم. محمد سیگار دود می کرد و هنگام شعرخوانی می گفت: «جانم. جانم.» آن شب چون اولین شب ما در آن مکان جدید بود و به تعبیری جای خوابمان هم عوض شده بود، تا نیمه شب بیدار بودم. فکر و ذکرم این بود که چرا ما را به آنجا برده بودند. صبح اول وقت تا صدای نگهبان را شنیدم که وارد بند شد، بلند شدم و به طرف او رفتم و با ناراحتی گفتم: «طبق کنوانسیون ژنو، شما باید وسایل راحتی ما را در اسارت فراهم کنید! چرا ما را به اینجا آورده اید؟» نگهبان با پوزخند گفت: «ژنو یعنی چه؟ کاری به این حرفها نداشته باش. اینجا کسی به این حرفها محل نمی گذارد. هر کاری داری بگو برایت انجام بدهم.» - اول اینکه باید روزی دو مرتبه، صبح و عصر، ما را برای هواخوری به حیاط زندان ببری. - باشد. ولی روزی یک مرتبه. قبول است؟ - نه. روزی دو مرتبه. آن قدر با او حرف زدم تا توانستم متقاعدش کنم روزی دو مرتبه به هواخوری برویم. ساعت ده، برای اولین بار به حیاط رفتیم تا از نور آفتاب استفاده کنیم. با بچه ها مشغول قدم زدن بودم که یک مرتبه صدای عده ای به گوشم رسید. ایستادم و به رستم گفتم: «تو هم شنیدی؟» . - چه چیزی را؟ - صدای عده ای از پشت دیوار بند می آید. گویا در زندان کناری عده ای زندانی در حال صحبت کردن اند. - نه بابا. فکر می‌کنی - فکر می‌کنم یعنی چه؟ خوب گوش کن. او هم کمی دقت کرد و گفت: «بله. صدای حرف زدن عده‌ای می آید. فکر کنم فارسی هم حرف می زنند.» به بهانه ای ایستادیم و گوشمان را تیز کردیم که چه می گویند. از لحن‌شان معلوم بود عمدا بلند حرف می زنند تا صدای آنها را بشنویم. گفتم: «رستم، به نظرت اینها کیستند؟» گفت: «به قول خودت پسرخاله هایم هستند. چه می‌دانم؟» اکبر که متوجه بگو و مگوی ما شده بود گفت: «علی آقا، ببخشید، تو هر اتفاقی می افتد آن را تحلیل می کنی. آخر برادر من، چه کار داریم سروصدای پشت دیوار از طرف کیست!» - اكبر داری اشتباه می‌کنی. آنها دارند با این غیر طبیعی حرف زدنشان به ما علامت می دهند و این نکته خیلی مهمی است. در حال حرف زدن بودم که یک مرتبه سنگی جلویمان روی زمین افتاد. فکر کردم نگهبان دارد با سنگ انداختن ما را متوجه خودش می‌کند. برگشتم دیدم نگهبان سرش به کار خودش است. نگاهی به سنگ کردم و دیدم کاغذی با نخی دور آن پیچیده شده است. با احتياط آن را از روی زمین برداشتم. نخ را باز کردم و تکه کاغذی که دور سنگ بود را باز کردم. نوشته شده بود: «ما اسيران لشکر بدر سپاه هستیم. تو علی نیستی؟» با خودم گفتم: «یعنی واقعیت دارد. اینها همان جماعت تواب عضو لشکر بدرند؟ همان هایی که در محجر بودند!» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂