🍂 🔻 ۲۴۵ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم قمیشی را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و آقای قمیشی. - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂