🍂 🔻 ( ۱۰ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸 خواندن شهادتين وقتی سرباز عراقی ظاهراً درحال گزارشِ دادن چگونگی اسارت ما به افسر مافوقش بود اسماعيل كماكان درد می كشيد! درهمين حال عراقی ها دربين مجروحين ايرانی، بدنبال اسيرگرفتن بودند... ابراهيم همتيان رو درحاليكه سه چهار تير به دست و پايش اصابت كرده بود رو آوردند پشت سر ابراهيم، بلبلِ گردان اسد نوری زاده بچه اردبيل (سرباز داوطلب نيروی هوايی) رو درحاليكه مجروح بود رو به جمع زخمی ها اضافه كردند مجروح چهارم هم علی اكبر نريموسا بود كه تير به پايش اصابت و ساق پايش رو خُرد كرده بود احتمال ميدم ارتش عراق دستور داشت حتی المقدور اسير بگيره تا تعداد اسراشون رو زياد كنه، تا در مقابل به اسيركردن ٢٠ هزار سرباز و افسر عراقی در عمليات يكی دو ماه قبل (بيت المقدس) حرفی برای مردم عراق و تبليغی برای جوامع بين المللی داشته باشه...! بهرحال خودروی حمل مجروح ارتش بعث رسيد نه آمبولانس، درب عقب رو باز كردند متوجه شدم چهار تخت بدون تجهيزات پزشكی وجود داره! دوتا پايين، دوتا بالا! هر يك از مجروحين را روی يك تخت كه در خودرو تعبيه شده بود خواباندند، درب بسته و بسمت بصره براه افتاد! از همراهان شنيدم كه در مسير بيمارستان ناگهان اسماعيل شهيد ميشه و عراقی ها جنازه شهيد رو پياده و در بيابان رها كردند...! بعداز رفتن خودرو و در آن فضای ملتهب، من ماندم و بهرام و چندين سرباز و افسر عراقی... همان افسر لاغر اندامی كه گزارش سرباز رو گوش ميكرد و مرتب نگاهش بطرف ما بود و همه اش سر تكان ميداد! بطرف ما اومد و با لحنی خشن و تهديدآميز گفت : ارجع ... جيب يدك هلاه جيب يدك دستان مان رو پشت كمر روی هم گذاشتيم و نامرد با نهايت توانش، با سيم تلفن دستانمان رو محكم بست! طوری كه سيم تلفن در لابلای پوست دستمون ناپديد شد، بقول معروف ناجوانمردانه بست! افسر دستور داد يك جيپ فرماندهی اومد! (جيپ خاكی رنگ روسی قديمی كه معمولاً در پاسگاههای خودمون زياد ديده بودم) اسلحه كلت روی كمرش رو امتحان كرد و يك اسلحه كلاشينكوف رو هم با خشاب پر برداشت و با اشاره به ما فهماند كه صندلی عقب بنشينيم! نشستيم... خودش هم صندلی جلو بغل راننده اش نشست كه به محض نشستن، سريعاً به سمت ما برگشت و لوله اسلحه كلاشينكوف رو بطرف سينه ما نشانه گرفت، پيامش اين بود اگر تكان بخوريد، سوراخ سوراخ می‌شيد! ما هم سعی كرديم عكس العملی از خودمون بروز نديم تا شاهد آبكش شدن مان باشيم البته كاری هم نمی تونستيم بكنيم...! ماشين حركت كرد و بسمت بيابان برهوت براه افتاد! خيلی مشكوك بود، اسلحه با خشاب پر از تير، كلت آماده شليك، جيپ فرماندهی، بيابون برهوت، دستان بسته و... همه علائم تيرباران رو داشت! يك لحظه فرصت كردم و آروم درِ گوش بهرام گفتم: ميخوان اعدام مون كنن! توی بيابون! اشهدت رو بخون! اشهدمون رو زير لب خونديم اشهد ان لااله الاالله اشهد ان محمد رسول الله و هر لحظه منتظر توقف جيپ، دستور پياده شدن و تيرباران بوديم! ماشين با سرعت تمام در دل بيابون حركت ميكرد، حدود ١٥-٢٠ دقيقه طول كشيد! در كمال نااميدی، از دور متوجه خاكريز دوم دشمن شديم... كمی خيالمون راحت شد! خيلی عجيب بود اگر خاكريز اول رو مي شكستيم محال بود بتونيم اين همه مسير رو پياده بيايم! قرار ما فتح خاكريز دوم و استقرار در همان محل بود، پيدا بود كه بچه های اطلاعات عمليات ما قوی كار نكرده بودند و گرنه هدف نهايی ما رو سنگرهای سه ضلعی خاكريز دوم تعيين نميكردند! خيلی خيلی با خاكريز اول فاصله داشت. بگذريم با ديدن خاكريز دوم نفس راحت و عميقی كشيدم پيش خودم گفتم: خب، فعلاً از اعدام خبری نيست! در اصل هدف افسر عراقی از انتقال ما با خودروی فرماندهی، تحويل ما به سربازان خاكريز دوم بوده! خاكريز دوم بصورت نعل اسبی بود كه از سمت بالا وارد كانون نيم دايره خاكريز شديم در وهله نخست شش تانك T72 صفر كيلومتر كه سمت ايران صف آرايی كرده بودند، جلب نظر ميكرد قطع باليقين برای ضد پاتك ما اومده بودند! يادمه هنوز پلاستيك های روی دوشكای اون باز نشده بود...! جيپ فرماندهی نزد اولين تانك ايستاد و افسر پياده شد و دستور پياده شدن ما رو هم صادر كرد، پياده شديم... دستانمان همچنان محكم بسته بود! باطراف نگاهی كردم جالب بود... عراقی ها هنوز متوجه عمليات ما نشده بودند، گاهاً با زيرپوش ركابی بودند كه مشخص بود تا اون لحظه خواب و تازه از سنگر بيرون زده بودند يا اينكه دو سه سرباز عراقی رو با كتری چای، دم در سنگر ايستاده بودند، ديديم. بهرحال كم كم سربازان دشمن مطلع شده و از سنگرهاشون بيرون اومدند و كه با ديدن ما ميخكوب می شدند، تازه متوجه شدند چه خبره!!!! دو اسير ١٦ ساله ايرانی دست بسته، لاغر اندام با لباس های غيراستاندارد! مابين جيپ فرماندهی و تانك های رديف شد