🍂 🔻 ( ۱۲ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸 پايان تئاتر نمايش مضحك افسر عراقي باتمام رسيد! از سربازان تماشاچي تا خودِ ما هم، باورمون شده بود كه قرار بود مايه عبرت بشيم...! بعداز پايان نمايش تئاتر ناكام، بر همگان مسجل شد كه اعدامي در كار نبوده، فقط براي ترساندن يا شايد منتظر التماس، التجا و الدخيل ما بودند كه به گور بردند، مطمئنم تاريخ ايران رو مطالعه نكرده بودند، كه بدانند ما از نوادگان آريوبرزنيم... قهرمان ايراني كه تا آخرين نفس مقابل سپاه اسكندرِ متجاوز ايستادگي كرد و امان نامه لشكر روميان رو به پشیزي قايل نبود... حتماً غافل شدند كه ما همان سربازان گهواره اي خميني كبيريم كه بيست سال قبل از جنگ، بشارت اونو داده بود... بگذريم بعداز نمايش ناكام، خنده و تبسم بر چهره تماشاچيان نمايان و الحمدالله از حالت منگي و ميخكوب بودن خارج و روال عادي زندگي جنگي رو پيش گرفتند! اما من و بهرام در شُك نمايش مسخره هنوز نشسته بوديم! نميدانستيم بلند شيم يا نمايش ادامه داره! بلاخره دستور رسيد بلند شيد! ياعلي گفتيم و سرپا ايستاديم... بلاتشبيه مثل گوسفندي كه از آب خارج ميشه و خودشو مي تكونه! ما هم چون دستمون بسته بود خودمون رو با همان روش تكونديم و خاك و خُل ها رو از خودمون دور كرديم منتظر اوامر جناب افسرخان بوديم! متوجه شديم از جناب كارگردان تئاتر خبري نيست! ظاهراً جناب افسر تشريف برده بودند! و بقيه نمايش رو به گروهبان عراقي واگذار كرد...! گروهبان بينوا جلو اومد و با روي خوش و ملايمت ما رو تا نزديك سنگرش راهنمايي كرد... احساس كرده بود كه خيلي تشنه و گرسنه ايم، وارد سنگرش شد، بعداز لحظاتي با يك ليوان چاي غليظ عربي و مقداري نان خشك بيرون اومد! بهمون تعارف كرد! گفت: تشربوا... هذه الشاي عربي هذه سمون لكما مو مشكلة تأكلوا... امتناع كرديم، اما اصرار كرد و ما هم قبول كرديم! درحين صرف چاي غليظ عربي، كجدار مريض و با ايما و اشاره با ما حرف ميزد، اسم مون رو پرسيد! گفتيم... يادمه اسم منو (محمود) خوب و راحت تلفظ كرد، چون اسمم عربي بود، اما اسم بهرام رو با لكنت زبان بيان ميكرد، نتونست درست اسم بهرام رو بگه... بقيه سؤالات روزمره... كارت چيه!؟ چند سال تونه!؟ بزور به جبهه فرستادنتون!؟ و از اين حرفها...! دقيقاً خاطرم هست كه مابين مكالمه فيمابين، از طرف ايران گلوله توپ يا موشكي شليك و حدود يك كيلومتري ما به بيابون اصابت كه زمين و زمان شون لرزيد! چنان انفجاري بود كه همه شون توي سنگر خزيده و پناه گرفتند، خدايش خيلي بهم كيف داد، لذت بردم، انفجار با عظمتي بود احساس غرور كردم! ايكاش درست وسط سنگرهاشون ميخورد! بعداز اطمينان از امنيت، گروهبانه كه مسئول نگهداري ما بود، بيرون جهيد و با اشاره بسمت انفجار، گفت: هذه خميني...! ما هم با تكان دادن سر همراه با غرور، انفجار مهيب رو تاييد كرديم كه بله قربان! واسه ايران بوده...! نميدونم چقدر طول كشيد نيم ساعت، يك ساعت، از دور يك كاميون ايفا ارتشي با سرعت هر چه تمامتر و با بلند كردن گردوغبار از سمت خط مقدم بطرف سنگرهاي نعل اسبي ميآمد... اومد و اومد تا به سنگر ما رسيد، راننده و شاگردش پياده شدند و به گروهبان عراقي گفتند: دستور داريم، اين دو اسير رو به عقب جبهه برگردانيم! براي بردن آنها اينجائيم! گروهبانه اول امتناع كرد برگه مرگه خواست! اما بلاخره قبول كرد، ما رو تحويل داد...! راننده كاميون ايفا با اشاره به ما، دستور داد: اِركبوا... هِلاه سرعة سوار شيد، سريع! من و بهرام به هم كمك كرديم و سوار قسمت بار كاميون شديم قسمت بار كاميون، كاور (چادر) داشت و داخل اون بخوبي بعلت گردوغبار زياد مشخص نبود! چند لحظه بعداز سوار شدن، متوجه صداي خِرخِر تنفس دلهره آوري شديم، صدا وحشتناك بود! به كف كاميون نگاه كردم يك نفر كف كاميون روي دو زانو و بحالت سجده، نيمه جان افتاده و دستش رو روي سينه اش گذاشته و بدون آخ و ناله در حالت بسيار بغرنج و عذاب آوري درحال نفس كشيدن است! بالاي سرش رفتم... يالله، پرويز (مسلم) حيدري بود! موج انفجار بدنش رو سوزانده بود بعلاوه تير و تركش هم به ريه اش خورده بود كه صداي خِرخِر كردن، همان ورود و خروج هوا از طريق سوراخهاي ايجاد شده تير و تركش، به ريه اش بوده! عقلم بهم ميگفت: كارش تمومه! پرويز به بيمارستان نميرسه... پرويز از بچه هاي سپاه اميديه و رامشير و اصالتاً از بچه هاي خوب خرمشهر بود انساني خوش مرام، متدين و شايسته....! دوست صميمي نبوديم اما ميشناختمش... ي زماني مسئول توپ ضدهواي ٥٧ ميليمتري سپاه اميديه بود. دلم خيلي سوخت...! عذاب ميكشيديم كه كاري از دستمان برنمي اومد، فقط نگاهش ميكرديم و غصه ميخوردم كه شاهد پرپر شدن يك رزمنده دلير ايراني بوديم و نميتوانستيم كاري كنيم! بالاي سرِ پرويز، احمد كعبي تخريب چي گردان هم روي صندلي