كاميون نشسته بودند... احمد بسيجي دلاور و زبلي بود كه هنگام اسارت، تير به پايش خورده بود و عراقي ها تونستند زخمي گيرش بياندازند...! (نفر سومي هم بود كه هر چه جستجو كردم نتونستم پيداش كنم.) دوستان جز بازماندگان مجروح كه قبل از ميدون مين اسيرشون كرده بودند، بقيه زخمي هاي داخل ميدون مين رو تير خلاصي زدند و شهيد كردند! متاسفانه از هيچكدام از ما براي پرويز كاري بر نمي اومد! كاميون حركت كرد دقيقاً راهش رو از محل عبور تانكها انتخاب كرده بود شايد از عمد! با هر چرخش تاير كاميون، گردوغبار بسيار غليظي بآسمون ميرفت و بالبطع اون وارد قسمت بار ميشد، كه ما هم از نعمت گردوغبار بي نصيب نشيم! غلظت گردغبارِ خاك بسيار زياد و خيلي زجرآور بود هيچ جايي رو نمي ديديم! حتي بهرام كه روبرويم نشسته بود رو نمي ديدم... تموم هيكل مون زير خاك رفته بود، تنفس كشيدن سخت و قيافه هامون مثل مجسمه شني شده بود حدود نيم ساعت عذاب آور همينطور گذشت تا اينكه كاميون ايستاد! وقتي توقف كرد دستور داد پياده بشيم : انزلوا.... سرعة هلاه سرعة. سرعة پياده شديم... باورتون نميشه قابل شناسايي نبوديم از بس كه بر سروصورت مون خاك ريخته شده بود! بهرحال وقتي پياده شديم و خودمون رو دوباره مانند روش گوسفندي تكونديم كمي دوربرمون رو برانداز كرديم متوجه جماعتي شديم كه زير آفتاب سوزان جنوب، تشنه و مظلومانه نشسته بودند، خدايا، اينا كيا هستند!؟ چرا اينجا...!؟ زير آفتاب داغ! دقت كردم، اي بابا...! اينا كه بچه هاي گردان خودمونن! همانايي كه صبح هنگام اسارت، افسوس ديدارشون تا ابد رو خورده بوديم اما حالا بايد در كنارشان بنشينيم و ... نشستن كنار دلاور مردان گردان انشراح...! گردان دلاوري كه به ناحق، طعمه نابلدي و كم تجربه بچه هاي واحد اطلاعات عمليات تيپ شدند....! افسوس صدافسوس 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂