🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۱ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 گردان بلالی نیروهای عملیات سپاه خوزستان به فرماندهی محمد بلای چند ماهی بود که به منظور برقراری امنیت به کردستان اعزام شده بودند. آن موقع به آنها گروه بلالی می‌گفتند با تهاجم گسترده ارتش بعث عراق به خوزستان، بازگشت این نیروها ضروری بود بنابراین علی شمخانی، فرمانده سپاه طی تماسی با محمد بلالی از او خواست فورا به استان برگردند و هماهنگی لازم را نیز با فرماندهی کل سپاه انجام داد. على غیور اصلی یک روز پس از عملیات جاده حمیدیه در حادثه رانندگی به شهادت رسید و این حادثه ضرورت حضور محمد بلالی را دوچندان کرده بود عملیات شبیخون نتیجه بخش بود و باید استمرار می‌یانت. در ۱۲ مهر، محمد بلالی و نیروهای کارآزموده‌اش به اهواز آمدند و برای مدت کوتاهی در باشگاه استادان دانشگاه مستقر شدند یک شبیخون دیگر در منطقه عمومی کرخه کور طراحی شد و با اضافه شدن شماری نیروی داوطلب بسیجی، گروه محمد بلالی تکمیل و به گردان بلالی معروف شد و عازم عملیات شبانه شد. 🔅 اسلحه گمشده کمتر از سه هفته از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. اولین اسلحه‌ای که از بسیج مستقر در دبیرستان دکتر شریعتی تحویل گرفته بودم در عملیات گم کردم. این اسلحه یک قبضه کلاشینکف کارکرده از همان کلاش هایی بود که می گفتند حافظ اسد، رئیس جمهور فرستاده. شنیده بودم که در ارتش می‌گویند اسلحه مثل ناموس سرباز است و اگر گم شود، مجازات و خسارت دارد. کمی نگران بودم. نمی دانستم با من چه برخوردی می کنند. به اسلحه خانه رفتم و به مسئول آنجا گفتم اسلحه ام را در عملیات چند شب پیش گم کرده ام. مسئول اسلحه خانه، که اسمش یادم نیست و ظاهرا از کارمندان مأمور به خدمت در بسیج بود، گفت: «چطوری؟، کمی برایش توضیح دادم. حرفم را قطع کرد و گفت: «صبر کن.» رفت از داخل یک قلم و کاغذ آورد و گفت: «گزارش گم شدن اسلحه را با جزئیات در این برگ بنویس» روی راه پله ای در آن نزدیکی نشستم و مشغول نوشتن شدم. شاید یکی از علت هایی که این ماجرا خوب به یادم مانده است، نوشتن همین گزارش باشد. گزارشم حدود یک صفحه و نیم شد. پانزده بیست دقیقه ای طول کشید تا آن را نوشتم و برگ گزارش را به دست او دادم. همان جا مشغول خواندن شد. به وسط‌های صفحه اول که رسید، کمی روی کاغذ خم شد. با دقت بیشتری خواند. هر یکی دو جمله ای که می خواند، یک نگاه همراه با تعجب، شاید هم ناباوری به من می‌کرد. مثل یک داستان تعجب آور جذب و غرق در خواندن شده بود. به آخر گزارش که رسید، کمرش را راست کرد و پس از لحظه ای فکر کردن گفت: باید گزارش را به فرماندهی بدهم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂