🍂 🔻 روزهایی پرحادثه ۱۲ علیرضا مسرتی / از کتاب دِین ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 عباس صمدی فرمانده بود و بیشتر اوقات حسين علم الهدی و جواد داغری هم آنجا کنارش رفت و آمد می کردند. مسئول اسلحه خانه ادامه داد: «فکر نکنم مشکلی باشد. اگر دوباره خواستی به عملیات بروی، بیا و یک اسلحه دیگر بگیر.» اما شرح ماجرا .. سعید تجویدی، حسین بهرامی، غفار درویشی، سید مجتبی مرعشی، سید محمدرضا و سید مرتضی حسن زاده، و من از نیروهای داوطلبی بودیم که به گردان بلالی ملحق شدیم. آن روزها محل استراحت گردان بلالی باشگاه استادان و محل تجمع و اعزام نیرو پیشاهنگی بود که چند ماهی معاونت عملیات سپاه بود. محمد بلالی در آنجا توضیحاتی درباره محل استقرار نیروهای عراقی داد و گفت: «نیروهای دشمن با خیال راحت پشت رودخانه کرخه کور مستقر شده اند و انتظار ندارند کسی به آنها حمله کند.» پس از این جلسه توجیهی همه منتظر بودیم تا اتوبوس ها بیایند و بچه ها را به سمت منطقه عملیاتی ببرند. همه در حیاط پخش و پلا بودیم که ناگهان دو میگ عراقی با ارتفاع پایین از آنجا گذشتند و مجددا فرودگاه را بمباران کردند. تیربار ژ۳، که بالای پشت بام سالن اجتماعات بود، به طور مداوم به سمت هواپیماها شلیک کرد و بچه ها کنار درخت های محوطه پناه گرفتند. در حمید رمضانی روایت می کند: «چند هواپیما بالای سرمان در رفت و آمد بودند و ما هم که نمی دانستیم چه کار کنیم زود پراکنده می‌شدیم. عده ای زیر درخت ها می رفتند و عده ای خود را لای بوته ها پنهان می کردند. یادم هست یک بار که هواپیما آمد، به گوشه ای رفتم که حسین علم الهدی هم آنجا بود. هنوز لبخندش در ذهنم هست. چه لبخند زیبایی داشت!» سه دستگاه اتوبوس شرکت واحد به دستور محمد غرضی، استاندار، آمد و بچه ها سوار شدند. پس از نیم ساعت به منطقه ای به نام گمبوعه رسیدیم و وارد جاده فرعی شدیم. استاندار، که قبلا با خودرو سبک به آنجا رسیده بود، با حرکت دست راننده ها را به سمتی که باید بروند راهنمایی می کرد. علی شمخانی، محسن رضایی، و عباس صمدی هم آنجا بودند. دیده بان های عراقی ظاهرا اتوبوس ها را دیده بودند و چند گلوله توپ و خمپاره به سمت اتوبوس ها شلیک کردند. بنا به دستور محمد، همه پیاده شدیم و در اطراف موضع گرفتیم. قرار شد تا تاریکی هوا صبر و بعد پیاده به سمت روستایی که آنجا بود حرکت کنیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم و مقداری نان و خرما که غفار درویشی به همراه آورده بود خوردیم. آتش بزرگ و قرمزرنگی از سمت شرق اهواز توجه همه ما را جلب کرد که با آتش های همیشگی چاه های نفت تفاوت داشت. بیش از یک ساعت از برافروخته شدن آن آتش عجیب می‌گذشت و هنوز ادامه داشت که به بچه ها فرمان حرکت دادند.. همه به ستون یک در پناه کانال های کشاورزی خشکی که در آنجا بود حرکت و یک ساعتی راهپیمایی کردیم. با توجه به تاریکی محض هرکس بیش از یکی دو متر اطراف خود را نمی دید و حداکثر یک یا دو نفر جلو و دو نفر عقب خود را می دیدند. زمانی نگذشت که پنج نفر متوجه شدیم از گروه جدا شده ایم و کسی پشت سر و جلوی ما نیست. این پنج نفر من، محمود دهشور، علیرضا دربندی زاده، محمد شمخانی، و محمود عصاره بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂