ها برویم. مش رحیم صدا زد تو باید برگردی فرماندهی -ناراحت نباش -تو اجازه جلو آمدن نداری -نگران اجازه من نباش دو ساعتی با نیروهای عراقی درگیر بودیم. هنوز تا رسیدن به نوک ارتفاع سوم فاصله جدی داشتیم. یاسم بی مهابا راه می رفت و می گفت کسی خسته نشود باید قبل از تاریکی هوا ارتفاع را فتح کنیم. من که اوضاع را خیلی مناسب نمی دیدم به مش رحیم گفتم به این پسر لره بگو این قدر سرپا راه نرود -چکارش کنم گوش نمی دهد شاید ده دقیقه نگذشته بود که یکی از بچه ها فریاد زد فقط تیربارچی مانده است. باید برای او فکری کرد یاسم صدا زد الان او را من درستش می کنم مش رحیم با بیسیم گفت یاسم حواست را بده -حواسم است -ولی او نابکار دارد شلیک می کند -الان از کار بی کارش می کنم او خم شد و آرپی جی یکی از بسیجی ها را برداشت تا به طرف سنگر تیربارچی شلیک کند. تا بلند شد گفتم خدایا خودت حفظش کن. چشم از او برنمی داشتم. او تا موشک را گذاشت و داشت شلیک می کرد ناگهان روی زمین افتاد مش رحیم صدا زد یاسم را زدند باورم نمی شد ولی یاسم روی زمین افتاده بود . صدا زدم مش رحیم بپرس خیلی وضع اش خراب است؟ او از بیسیم چی اش پرسید و او گفت کمک کنید او را عقب ببریم شاید یک ساعتی نگذشته بود که از سمت چپ یال دشمن ما را به توپ بست. آنقدر وحشتناک می زد که هیچ قوطی کنسروی هم سالم نمانده بود گفتم ماندنم پیش فرماندهی گروهان صلاح نیست و باید بروم جلو دولا دولا آمدم جلو که شلیک گلوله ای تمام ارتفاع را به لرزه انداخت. از شدت موج آن به گوشه ای پرتاب شدم و حس کردم قطع نخاع شده ام. چند دقیقه ای گذشت که یکی از بچه ها گفت حاجی حسین شهید شد -حسین کیه؟ -حسین طافی -کجا؟ -همین الان با توپ عراقی همراه او به طرف حسین راه افتادم . وقتی بالای سر او رسیدم چشمانم سیاهی می رفت. بدن حسین از وسط دو نصف شده بود. حالت عادی ام را از دست دادم و دیوانه وار بلند شدم و به طرف سنگر تیربارچی ایستادم و هر چه گلوله در خشاب اسلحه ام داشتم شلیک کردم. فشار روی ما هر لحظه بیشتر می شد. مش رحیم که متوجه اوضاع بد نیروها شده بود سریع به جلو امد و درحالیکه دستم را گرفته بود با ناراحتی گفت چرا رعایت نمی کنی؟ -مگر نمی بینی -تو باید آرام باشی -جسد حسین را دیدی؟ -بهرحال جنگ است -من این حرفها سرم نمی شود -باید سرت بشود -نمی شود -پس برو عقب کنارم جنازه های زیادی افتاده بودند. تعدادی مجروح هم گوشه و کنار افتاده بودند و از درد و خون ریزی به خودشان می پیچیدند. گوشی بیسیم را از بیسیم چی مش رحیم گرفتم و با کاید خورده تماس گرفتم و گفتم با عقب تماس بگیر -برای؟ -این همه شهید و مجروح داریم -الان امکان تخلیه انها نیست -روحیه بچه ها ضعیف می شود -پس تو چه کار می کنی آن جا -خودم هم کم آوردم -نه صبورباش کنار یکی از مجروحین نشستم او در حالی که از پای چپ زخمی اش خون می رفت رو به آسمان حرف هایی می زد که نمی فهمیدم چه می گوید نماز مغرب و عشا را با تیمم خواندم و کنار بچه ها ماندم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂