🍂 خاطرات جذاب سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 صدای داد و بیداد آمد. یک نفر با لهجه یزدی می‌گفت: «نَزَنِد وِلُم کُنِد چیشی از جونُم مِخِد؟ خودم مِرُم.» با شنیدن لهجه یزدی انگار که همه چیز یادم رفت. جان تازه ای گرفتم. براتعلی گفت: «یزدی دیدی، راه افتادی.» و خندید. دیدم یک نفر با لباس های خونی خاکی رنگ و سر و وضعی بدتر از خودم و با پای زخمی وارد اتاق شد و افتان و خیزان تا نزدیک ما آمد. عراقی ها با چوب و یک تکه تخته کتکش می زدند. وقتی روی تخت آرام گرفت، رهایش کردند و رفتند. خودش را سید محمد حسینی معرفی کرد. اهل شهرستان بافق یزد بود. کلی خوشحال بودم که همشهری پیدا کردم. زبانم بازشد. حال و احوال و خوش و بشی کردیم. گفتم: «چرا کتکت می زدند؟» گفت: «عراقی‌ها داشتند من را می آوردند. یکی شان پای تیر خورده من را ول کرد و روی زمین افتادم. از دردکنترل خودم را از دست دادم و یک سیلی زدم تو گوشش. بعدش چند نفری افتادند به جانم و تا می خوردم کتکم زدند. به هر مکافاتی بود تا اتاق آمدم.» 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ به زودی در کانال حماسه جنوب / ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂