🍂 (۱ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 فصل اول ته تغاری صفحه اول شناسنامه، تاریخ تولدم را سوم مرداد ۱۳۴۶ نشان می‌دهد. قبل از من، پدرم، سیدمحمد و مادرم، خديجه، صاحب شش فرزند شده بودند. هفتمی من بودم. چهار خواهر داشتم و دو برادر به نامهای سیدرضا و سیدعلی. خانه مان در محله «شیخداد» یزد بود؛ در محدوده خیابان انقلاب و بلوار نواب صفوی که حالا قدیمی به حساب می آید. پدرم به نیکی مشهور بود. هرکس وارد محله می شد و سراغ سید اذان گو را می گرفت، او را نشان می دادند. به او «آقا اذان گو » هم می‌گفتند. خانه مان نزدیک مسجدی بود که بر سر در آن نوشته شده بود، «مسجد کوفه، تأسیس ۴۵۰ هجری قمری. » از در خانه، چند قدم که بر می داشتیم، وارد مسجد می شدیم. از قدیم تا آنجایی که من در کودکی ام به یاد می آورم، صدای اذان پدرم در کوچه پس کوچه های محله شیخداد و اطراف آن می پیچید. خیلی از هم محلی ها در سال‌هایی که هنوز بلندگو در کار نبود و شهر خالی از این شلوغی، هیاهو و سروصدا بود، به صدای اذان پدرم خو گرفته بودند. خانه آقای محمود دهقان که فرزندش، احمد علی، در جنگ شهید شد، نزدیک خانه ما بود. او همیشه می گفت: «صدای پدرت خیلی رسا بود. صبح و ظهر و شب، اذانش را می شنیدم. از ۱۳۴۷ کارگر کارخانه ریسندگی و بافندگی جنوب شدم. بیشتر وقت ها در مسیر رفتن به محل کار یا برگشتن از آن، صدای اذان او از میدان باغ ملی شنیده می شد.» خیلی خوب می دانستم که فاصله میدان باغ ملی تا مسجد کوفه بیش از دو کیلومتر است. اذان گفتن پدرم تا چند سال قبل از تشدید بیماری اش ادامه داشت. سال پنجم دبستان، یکی از ساعت های انشا، معلم به ما گفت: «بچه ها! درباره این شعر، هر چه می دانید، بنویسید.» بعد از آن پای تخته سیاه رفت و نوشت: «دوست دارم گر که گل نیستم خاری نباشم باربردار کسان گر نیستم باری نباشم». از آن روز به بعد، این بیت شعر برای همیشه در ذهنم ماند. تلاش کردم روی پای خود بایستم و باری برای دیگران نباشم. مدرسه راهنمایی «طراز» که من در آن درس می خواندم، نزدیک چهارراه دولت آباد بود. با اوج گرفتن انقلاب، دانش آموزان می رفتند برای راهپیمایی. مدیر هم چاره ای نداشت که بر خلاف میل باطنی اش مدرسه را تعطیل کند. از همکلاسی هایم که در تظاهرات همراه هم بودیم، محمدصادق دهقان، محمدعلی شاکری و محمد حسین صابری را یادم هست که بعدها در جنگ شهید شدند. یک روز همراه رفقا در مدرسه درباره اسرا گفتگو می کردیم. از محمدعلی شاکری پرسیدم: می دانی اسیرها را چطوری کتک می زنند؟» محمد علی جواب داد: «عراقی ها یک جور شلاق های مکانیکی درست کرده اند که مثلا روی صد ضربه تنظیم می کنند، اسیر را می خوابانند و به همین تعداد شلاق می زنند.» گفتم: «اینکه خیلی وحشتناک است! چطوری طاقت می آورند؟ » گفت: «خدا به آنها صبر و طاقت داده که بتوانند تحمل کنند.» در حقیقت او در عالم خیال خودش این طور تصور کرده بود و برای من توضیح می‌داد. ارتباط من با مسجد کوفه که در چند قدمی خانه مان بود در دوره راهنمایی، بهتر و بیشتر شد. درست است که بابا، به خاطر بیماری، کمتر به مسجد می رفت و حتی توان اذان گفتن هم نداشت، اما مادرم اعتقاد زیادی به نماز اول وقت داشت و سه وقت در مسجد حاضر می شد. حضور او باعث شد که به قولی من هم بیش از پیش مسجدی بار بیایم و در جلسات سخنرانی حاضر باشم. هرجا او حاضر می شد، توصیه می کرد من هم بروم، اطاعت می کردم. تعطیلات عید ۱۳۵۹، به یکباره حال پدر وخیم شد. بلافاصله او را به بیمارستان فرخی رساندند و همانجا تحت مراقبت بود. روز سیزده فروردین، داخل کوچه مشغول بازی با بچه ها بودم. به ناگاه یکی از آنها با صدای بلند خطاب به من گفت: «نگاه کنید! باباش مرده و او داره بازی می کنه!» توپ را رها کردم و سراسیمه به طرف خانه دویدم. همسایه ها جلوی در تجمع کرده بودند. به آنها نگاه کردم. همه با حالت خاصی نگاهم می کردند. بین‌شان پچ پچ و نجوا بود؛ تا اینکه مادرم از بیمارستان رسید. همین که مرا دید با صدای بلند شیون کرد، گریه اش بلند شد و گفت: «حسین آقا! بابا مرد. یتیم شدیم مادر!» من هم حال خودم را نفهمیدم. دست و پایم سست شد و روی زمین ولو شدم. این روز به عنوان یکی از بدترین روزها در دفتر زندگی ام ثبت شد. از آن به بعد بود که حضور مادر را در لحظه لحظه زندگی ام لمس کردم و سیدرضا نقشی بیش از یک برادر بزرگ تر برایم ایفا کرد. بعد از فوت بابا، وضعیت معیشتی کمی دشوار شد. هنوز چهار فرزند در خانه پدری بودیم و خرجی مان کفاف نمی داد. مادر شغلی خانگی برای خودش راه انداخت تا کمک خرجمان باشد؛ درست کردن روشوریا سفید آب، مواد اولیه اش یک گل سفیدی بود که با پیه و چربی و نخاع گوسفند مخلوط می شد و به صورت خمیر در می آمد. بعد به صورت گلوله های گرد در می آوردیم. برای این که شکیل هم