🍂 (۳ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 اولین شب جمعه دوران آموزشی، همه برای خواندن دعای کمیل داخل نمازخانه پادگان جمع شدیم. به سبب دوری از خانه و کاشانه دلمان حسابی گرفته بود. من دنبال فرصتی می‌گشتم تا یک دل سیر گریه کنم. در نگاه بقیه هم چنین چیزی موج می زد. همین که دعاخوان وارد فاز مصیبت شد، بغض ها ترکید. صدای گریه و ناله بیشتر بچه ها، فضای نماز خانه را پر کرد. شانه خیلی ها تکان می خورد. دعا که تمام شد، دقت کردم و دیدم خیلی از چشم ها از شدت گریه ورم کرده است. این دعا و مصیبت دلیلی شد که خالی و سبک شویم. روزهای آخر آموزشی برای اردوی پایان دوره در تپه های شمس آباد تهران، آماده رفتن شدیم. مربی به ما گفت: «فقط یک زیرپوش با شلوار نظامی تن‌تان باشد!» در مدت سه ماه، چنان ورزیده شده بودیم که تمامی مسیر را دویدیم. انگار بدنمان داشت پرواز می کرد. آخرسر مربی آمد و حلالیت طلبید. به ما گفت: «یک زمانی می فهمید که من چه کاری برایتان انجام دادم.» او خداحافظی کرد و رفت. در پایان اردو، امتیاز تیراندازی من بسیار خوب شد. پاداش آن درجه گروهبان سومی بود که قرار شد بعدا بدهند. دوره آموزشی سه ماهه با این خاطره خوش تمام شد. در ذهن همه ما این سؤال بود که کجا تقسیم می شویم؟ این انتظار را داشتیم که ما را بفرستند جبهه و خط مقدم. عده ای هم تحمل آتش و دود و گلوله را نداشتند. نمی دانم در دلشان چه می گذشت، اما برای من اعزام به منطقه جنگی و خط مقدم، مساوی بود با رسیدن به آرزویی که داشتم. بالاخره محل ادامه خدمت مشخص شد. افتادم پادگان مهندسی بروجرد. چندروزی مرخصی پایان دوره دادند. آمدم یزد و با خانواده دیدن کردم. ابتدا به ما گفتند که قسمت پل سازی با کد ۱۲۲، نیرو می خواهد. رفتیم آنجا. حدود دو روز بودیم. آموزش های مرتبط با پل سازی هم شروع شده بود که خبر دادند در جبهه به تخریب چی، بیشتر نیاز است. معرفی شدیم برای گذراندن کد ۱۲۱ مین و تخریب. تقدیر بود و کار دیگری نمی‌شد کرد. تا حالا با مین و انفجار سروکاری پیدا نکرده بودم و شناختی نداشتم. واقعیت این بود که از دیدن شکل و شمایلش وحشت داشتم و می ترسیدم. تا دو، سه روز در فکر بودم و نمی توانستم چیزی بخورم. با خودم گفتم: «نهایتش این است که می روم و برنمی‌گردم.) باورم نمی‌شد من که شوق جبهه داشتم، همین جا كم آورده باشم. فاصله بین حرف تا عمل همین جاها معلوم می شود. شاید خدا امتحانم می‌کرد یکی از رفقا قبلا به من گفته بود: «هرجا در خدمت دیدی هوا پسه، فرار کن! هیچ‌طور نمی شود! » باز به خودم نهیب زدم: «نه! به این سادگی جا نمی زنم. این قدرها هم ترس ندارد.» خوشحال بودم که جعفر شاکر آمده و تنها نیستم، لااقل یک هم زبان دارم. هرطور بشود برای دو تایی مان است. وقتی برای بار اول سر کلاس نشستیم، مربی آمد و اولین جمله را روی تخته نوشت: «اولین اشتباه، آخرین اشتباه!» ترسمان بیشتر شد که سخت ترین جا و آموزش ممکن نصیبمان شده است، البته این طور نبود و به تدریج که پیش رفتیم، ترس از مین و تخریب و انفجار هم کم شد. صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب می رفتیم کلاس. انواع آموزش های تخصصی مین و تخریب، اعم از شناخت انواع مین های خودی و دشمن و انواع بمب های ساعتی و دست ساز، چگونگی زدن میدان مین و چگونگی باز کردن معبر به ما یاد داده شد. حدود سه ماه طول کشید. در این مدت، یکی، دو بار برای مادرم و خانواده نامه نوشتم و آنها جواب دادند. مشغله آموزش، وقت اضافی برای ما نمی گذاشت. پایان دوره که شد، من، جعفر شاکر و عده دیگری از همرزمان شده بودیم تخریب چی. کلی خوشحال بودیم. طبق روال بازهم باید تقسیم می‌شدیم و می رفتیم یکی از تیپ و لشکرهای ارتش برای ادامه خدمت. این دفعه نسبت به پایان دوره آموزشی، دغدغه کمتری داشتیم. آماده بودیم که برویم و نیاز جبهه را برآورده کنیم. این دوره به ما دل و جرأت خاصی داده بود. باید توانایی مان را ثابت می کردیم و نتیجه چندین ماه آموزش سخت و فشرده را می دیدیم. فقط لحظه به لحظه نزدیک شدن من به خط مقدم مساوی بود با دورتر شدن از مادرم. ••• سال ۱۳۶۶ شروع شد. سر سفره هفت سین به این فکر می‌کردم که عید سال بعد کجا هستم؟ تلویزیون، تصویری از عیدگرفتن رزمنده ها در جبهه را پخش می کرد. آرزو کردم که سال بعد را در جبهه تحویل کنم. نگاهم به صورت مادر افتاد که خیلی خوشحال بود. شادی اور شادم می کرد. از انواع و اقسام آجیل و شیرینی یزدی چیزی کم نگذاشته بود. حسین آقا، حسین آقا از دهنش نمی افتاد. انگار برای این پذیرایی از قبل برنامه داشت. یاد غذاهای پادگانی افتادم. حالم گرفته شد. این مدت دلم لک زده بود برای دست پخت مادر. آبگوشت، آب دوغ خیار، اشکنه یا هر غذای دیگر بود، فرق نمی کرد. مهم این بود که غذاهایش چاشنی مهر مادری داشت. این فرصت چندروزه مرخصی و دیدن کردن‌ها به