🍂 (۱۶ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 مثل بقيه اسرا منتظر ماندم تا ببینم ما را به کجا خواهند برد. بین راه، یک جا كاميون توقف کرد و دو نفر دیگر سوار شدند. درست پهلوی من نشستند. چشم های آنها هم بسته بود. به چهره شان نگاه کردم. یک نفرشان را شناختم. شب عملیات جزء نیروهای گردان خودمان بود. دو، سه ساعت در راه بودیم. کامیون که ایستاده در عقب را باز کردند. در حیاط یکی دیگر از مقرهای عراقی ها بودیم. نیروهای نظامی زیادی در حال تردد بودند، افرادی که سالم بودند با توپ و تشر سربازان پیاده شدند. هر نفر که پیاده می شد، می ریختند روی سرش و چند نفری حسابی کتکش می زدند. نوبت من شد. سرباز راننده کامیون بدون اینکه حرفی بزند، برانکارد مرا گرفت و به طرف خود کشید. به لبه عقبی کامیون که رسیدم، برانکارد را به یک طرف کج کرد. درست مثل این که یک فرغون پر از آجر را روی زمین می ریزند. از همان بالا و با شدت روی زمین افتادم. درد عجیبی تا مغزم تیر کشید. گفتم: «یا حسین (ع!) » سرباز عراقی با مشت و لگد به سر و صورتم کوبید. مثل اینکه به یا حسین گفتنم معترض باشد. از جماعتی مثل اینها توقعی نبود که رفتار انسان دوستانه و مدارا با ما داشته باشند. خودم را جمع و جور کردم. رفتند و یک خودروی وانت آوردند. اتاقش پوشیده بود. سوار مان کردند و دوباره راه افتادیم به طرف جایی که نمی دانستیم سرنوشت چه بازی دیگری را برایمان رقم خواهد زد. ما را به یک ساختمان نظامی وارد کردند. بچه ها بعد اسمش را گذاشتند حسن غول. دلیلش این بود که یک حسن نامی مسئول اینجا بود و هیکلی درشت و چاق داشت. همیشه هم یک اسلحه روی کمرش بسته بود و با خود این طرف و آن طرف می برد. از وانت که پیاده می شدیم دوباره بزن بزن عراقی ها رونق گرفت، ما را وارد یک محوطه کوچک رو باز کردند. دور تا دورش سلول بود و وسط آن یک فضای سبز چمن کاری شده با چند بوته گل که کاشته بودند. دیوارهای بسیار بلند، ساختمان را محصور کرده بود. با آن آتلی که پایم را بسته و شکستگی را ثابت کرده بودند، درد کمتری داشتم. نشسته و کشان کشان خود را به یک گوشه راهروی این محوطه رساندم. دقایقی نگذشته بود که حدود شانزده نفر اسیر به جمع ما اضافه شد. از بچه های لشکر ۲۵ کربلا بودند. تعدادی از عراقی ها با لباس شخصی بین ما مانور می دادند. به هر کس که مشکوک می شدند، با دست اشاره می کردند و می گفتند: «تعال!» (بیا) او را حسابی کتک می زدند و بعد داخل یکی از سلول ها می انداختند و در آن را می بستند. با دیدن این صحنه ها هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت و فقط تماشا می کرد. بعد از مدتی اعلام کردند: «هرکه دستشویی دارد، برود.» فقط یک دستشویی بود. چند نفری رفتند و در صف دستشویی ایستادند. یکی، دو عراقی چوب و کابل به دست آمدند. توی سر هر کس که در صف ایستاده بود. بلااستثنا یک ضربه چوب و کابل می‌خورد. تا نوبتشان برسد، دوباره این کار تکرار شد. تقریبا هر نفر، ده ضربه خورد. با این ماجرا نفرات بعدی پا جلو نگذاشتند، فشار ادرار مرا عاجز کرده بود. با تلاش زیاد تا ورودی دستشویی رفتم. نگاه که کردم، تمام کف از آب های آلوده و بدبو پر بود. دیدم اصلا امکان قضای حاجت نیست. منصرف شدم و برگشتم همه نفراتی که بودیم در یک سلول به ابعاد سه متر در پنج متر حبس شدیم. فضایی خفه و دم دار بود. در، دیوار و کف از جنس بتون و سیمان بود. بوی بدی در داخل آن مشام را می آزرد. فقط دو پنجره خیلی کوچک در ارتفاع بسیار بالا و نزدیک سقف تعبیه کرده بودند. داخل این سلول، من و شانزده نفر بچه های شمال و یک نفر دیگر اهل تهران حضور داشتیم. تنها مجروح این جمع من بودم. دقایقی که گذشت شمالی ها با لهجه خودشان شروع به صحبت با همدیگر کردند، چیزی نمی فهمیدم و از این وضع اعصابم به هم می ریخت. یک چراغ در ارتفاع نسبتا زیاد از کف، در وسط سلول آویزان بود. پشه های زیادی دور تا دور آن می چرخیدند. از بس خون خورده بودند به سختی پرواز می کردند. به راحتی می‌شد آنها را کشت. خوابم نمی‌برد. دیدم بیکارم، شروع کردم به کشتن پشه ها. وقتی روی دیوار می نشستند، با دست با انگشت رویشان می زدم. خونشان نقش دیوار می شد. می رفتم سراغ پشه بعدی. سرگرمی خوبی بود. چند ساعتی از حضورم در سلول نگذشته بود که صدایی گوش نواز توجه همه را جلب کرد، یک نفر با صوت خوش، قرآن می خواند. برای لحظاتی دردم را فراموش کردم. صدا از بیرون می آمد و ما نمی دانستیم که چه کسی است. دقایقی هوش و حواسمان را به آیات زیبای قرآن دادیم و از حال و هوای اسارت بیرون رفتیم، بعدا که بیرون آمدیم، فهمیدیم که یکی از بچه های ارتشی، قاری قرآن است. بسیار خوشحال شدیم که او را در جمع خودمان داریم. به ما قول داد که وقتی به اردوگاه رفتیم، حتما کلاس تجوید و قرائت قرآن بگذارد و به کسانی که علاقه دارند یاد بدهد. البته وعده او هرگز محقق نشد. به اح