تمال زیاد کتک ها و آزارواذیت بعثی ها در اردوگاه، قول و قرار را از یادش برد. بعد از دو، سه روز که یکنواخت و تکراری گذشت، یکی از بچه های شمال که چهارده، پانزده سال بیشتر نداشت، پیشم آمد. همشهری هایش به زبان محلی به او می گفتند: «عاشُق» ظاهرا عاشق دختری در محل خودشان بوده و قصد داشته که به خواستگاری برود، ولی تقدیرش این شده که بیاید جبهه و اسیر شود. این جوان عاشق که دیده بود من تنها و مجروح هستم، آمده بود تا گپ و گفتی داشته باشیم و مرا از تنهایی در آورد. سر صحبت و تعریف که باز شد گفت: «این بنده خدا که می بینی اسمش محرم علی و نفر بغل دستش فرمانده گردان مخابرات است. آن یکی فرمانده گردان...» و داشت یکی یکی همه را معرفی می کرد. دستم را بردم و جلوی دهانش را گرفتم. گفتم: «نمی خواهد بیشتر از این معرفی کنی. ندانم بهتر است. شاید مرا بردند، شکنجه کردند و مجبور شدم آنها را لو بدم. آن وقت چی؟» از این حرف من ترسید. افتاد به التماس: «آقا! یک وقت نروی به کسی بگویی. حواسم نبود. اشتباه کردم!» خندیدم و اطمینان دادم که نترسد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂