🍂 (۱۹ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ به تدریج بچه های مجروحی که در این قسمت از بیمارستان بودند را شناختم. رضا خبری، بچه تنگ چنار یزد بود. از کمر به پایینش را گچ گرفته بودند. قیافه اش شده بود مثل آدم آهنی، محمدرضا دشتی، بچه محله رحمت آباد یزد بود. سیدرحیم موسوی اهل فرخ‌شهر شهرکرد مثل خودم از قسمت پا مجروح شده بود. محمود منصوری یکی از بسیجی ها، کارمند اداره پست و اهل مهران بود؛ «حاجی» صدایش می کردند. در عملیات والفجر ۱۰، اول زخمی و بعد اسیر شده بود. عربی بلد بود و زحمت مترجمی را هم او می‌کشید. یک نفر عراقی، معروف به «خالد» را هم در قسمت ما بستری کرده بودند. حاجی از او پرسیده بود چرا اینجاست؟ خالد توضیح داده بود که شیعه است. از جبهه جنگ عراق فرار کرده و مدتی هم توانسته بود که مخفی بماند. در نهایت در داخل خانه اش دچار برق گرفتگی می شود. بعد از آوردنش به بیمارستان، سه انگشتش را قطع می کنند و به ناچارگیر می افتد. الان در این قسمت پیش ما بود و احتمالا مجازات اعدام در انتظارش. این آقای خالد که جسمش از ما سالم تر بود، در انجام کارها به بقيه مجروحین کمک می کرد، ابتدای ورود سیدمحمد حسینی به اتاق، خالد آمد تا کمک کند و او را روی تختش بگذارد. سید که کتک مفصلی از عراقی ها خورده بود و دل خوشی از آنها نداشت، با عصبانیت گفت: «ولم کن آقای دکتر!» همه ما زدیم زیر خنده که خالد را با دکتر اشتباه گرفته بود. این شیعه عراقی، به سبب حشرونشر با ما، کمی هم فارسی بلد شده بود. در جمع خودمان یک خلبان هلی کوپتر به نام «تقی دژبند » داشتیم که به او «آقانقی» می گفتیم: روز دوم بستری شدنم در بیمارستان، آقا تقی معترض بود و می گفت: «شما که آه و ناله و سروصدا می کنید یا وسط شب و بی موقع بیرون می روید، من نمی توانم بخوابم. و حق را به او می دادم. هلی کوپترش را در ارتفاع پایین زده بودند و بعد از زخمی شدن، به ناچار فرود آمده و گیر افتاده بود. در اثر خوردن تیر به ستون فقراتش، قطع نخاع شده و از دو پا فلج بود. از نظر روحی و روانی هم زجر زیادی می کشید. روز سومی که در بیمارستان بودم به خواب رفتم. در عالم رویا دیدم که صدام دستور داده بود اسرا آزاد شوند؛ به آنها نفری یک جلد قرآن بدهند و به زیارت کربلا هم ببرند. مرا با همان حالت مجروح روی یک تخت گذاشتند، به دستم یک قرآن با جلد سبز رنگ دادند و آوردند در حرم آقا امام حسین (ع) و دور ضریح مطهر چرخاندند، بعد از یک دور چرخاندن، گفتند که سوار اتوبوس ها شویم و برویم ایران. من پریدم و چسبیدم به در حرم و گفتم: «این زیارت، پسند من نیست. می خواهم دوباره بروم.» گفتند اتوبوس ها صبر نمی کنند. محل نگذاشتم، برگشتم و یک دور و نیم دیگر دور ضریح مطهر چرخیدم. در همین هنگام از خواب بیدار شدم. زدم زیر گریه و به شدت اشک ریختم. خواب عجیبی بود. نمی دانستم تعبیرش چیست، ولی بسیار امیدوار شدم. زیارت کربلا در خواب هم یک نعمت بود. مدت ده، تا پانزده روز پای من در آتل و کشش بود. برای سید محمد حسینی هم همین کار را انجام دادند، اما خبری از رسیدگی، سرم، شستشوی زخم، عوض کردن پانسمان و اینها نبود. در بیمارستان الرشید بغداد، پزشک و مسئول بخشی که ما اسرا حضور داشتیم، فردی شیعه و اهل شهر نجف عراق به نام «دکتر حمید» بود. بچه ها به او «سید حمید» می گفتند. ایشان تعداد زیادی از اسرای ایرانی را پذیرفته و در حد توان به آنها رسیدگی می کرد. واقعا به ما دلگرمی و امید می داد. خیلی اوقات به ما سر می زد و وضعیت جسمی مان را بررسی می کرد. فارسی را دست و پا شکسته صحبت می کرد. بیشتر وقت‌ها آقای منصوری با همان حاجی، مترجم حرفهایش بود. دکتر حمید از پنج شنبه تا شنبه نبود. وقتی برمی گشت به ما می‌گفت: «رفتم حرم امام علی برای همه شما دعا کردم. ان شاء الله آزاد می شوید.» یکبار گزارش کمک های او به اسیران ایرانی را به استخبارات عراق داده بودند. دو، سه روزی پیدایش نبود. خداخدا کردیم که برایش اتفاقی نیفتاده باشد، چون تنها امید ما بعد از خدا او بود. در آن موقعیت و در میان دشمن بعثی برای ما اسرا خیلی مهم بود که یک نفر هوایمان را داشته باشد. وقتی برگشت توضیح داد که نتوانسته اند چیزی را ثابت کنند و آزاد شده بود. او در بازجویی گفته بود: «من یک پزشک هستم و قسم خورده ام که به افراد مریض کمک کنم. نگاه نمی‌کنم که آن مريض یک اسیر است یا هموطن خودم. شما مرا در یک بیمارستان که مجروحان خودمان بستری هستند، بگذارید تا ببینید چطور در خدمتشان هستم.» و با این جواب از دست استخبارات خلاص شده بود. اگر هر کدام از ما کاری داشت، هیچ پرستاری نزدیک و دم دست وجود نداشت، فقط به صورت جسته و گریخته و برای کارهای ضروری می آمدند. در روز چند نفر از نیروهای اطلاعاتی ارتش عراق گشتی در بین ما می زدند و می رفتند. اجازه بیرون رفتن را نداشتیم. پایین آمدن از تخت هم