🍂 (۲۰ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ برای قضای حاجت یک ظرف پلاستیکی با ظرفیت حدود چهار لیتر داشتیم. خالد ظرف چهارلیتری را روی یکی از چرخ های مخصوص سرویس دهی به مریض ها می گذاشت. به ترتیب خودمان را راحت می کردیم و چرخ را با پا به طرف نفر بعدی هل می دادیم. این ظرف دست به دست می رفت تا پر شود. خالد با از خودگذشتگی و بدون اخم می رفت و خالی می کرد، به خاطر این زحمت ها خیلی در حقش دعا می کردیم. بعضی شب ها حدود ساعت یازده یا دوازده، دکتر حمید به دور از چشم نیروهای اطلاعاتی که در بیمارستان مراقب اوضاع و احوال بودند برایمان شیر با بیسکویت می آورد. یک بچه بسیجی کم سن و سال در بین ما بود. به خاطر جراحت زانو، شبهای اول خیلی بی قرار بود. دلتنگی هم می کرد. با حالت گریه و اشک می گفت: «مخام برم خونه!» دکتر حمید به او خیلی علاقه داشت. بهش می گفت: یک دختر دارم به اسم هاجر میخواهم بدهم به تو. الآن بگو چی دوست داری؟» آن بسیجی با لهجه شیرینش جواب می داد: «بیسکویت.» دکتر حمید خوشش می آمد و دوباره می پرسید: «چی؟» و او باز می گفت: «بیسکویت.» این طوری تفریح می کردیم تا اندکی از درد و رنجمان کم شود. دکتر حمید صدام را یک انسان وحشی می دانست. یکبار از من پرسید: «چندبار رفتی امام رضا (ع)» گفتم: «یک بار.» او گفت: «من سه بار رفتم.» بعد معلوم شد که در زمان حکومت پهلوی، سه بار به ایران سفر کرده است. از طرفداران سرسخت حضرت امام (ره) و دشمن صدام بود. برای ما خیلی عجیب بود که چطور در چنین جایی و با این اعتقادات حضور دارد، نمی ترسد و با جان و دل به ما خدمت می‌کند. از دیگر صحبت هایی که از زبان دکتر حمید می‌شنیدیم و باعث دلگرمی مان می شد، این بود که می‌گفت: «شما را بعد از مدتی به اردوگاه اصلی می برند. آدم هایی از صلیب سرخ جهانی می آیند و اسمتان را در فهرست اسرای جنگی ثبت می کنند. امکانات و دارو برایتان می آورند حتی می توانید برای خانواده هایتان نامه بفرستید.» تقريبا لحظه شماری می کردیم که کی قرار است ما را به اردوگاه اصلی ببرند. برای همه ما مهم بود که هر چه زودتر و با فرستادن نامه خانواده های خود را از زنده بودنمان با خبر کنیم. یک روز ساعت سه یا چهار بعد از ظهر، دکتر حمید بالای سرم آمد و گفت: «باچر عملیه.» به پای من اشاره کرد و این طور منظورش را رساند که قرار است پایم را قطع کنند. برای یک لحظه قبض روح شدم. بازهم اضطراب شدیدی گرفتم. به خودم گفتم: «خدایا! یعنی فردا می خواهند پایم را قطع کنند؟ چه کار کنم ؟!» از چهره من خواند که خود را باختم. بی معطلی گفت: «بابا! شوخی... شوخی! باچر عملیه. روح روح سالم.» . باورم نشد که قطع کردن پای من یک شوخی بود. معمولا در بیمارستان، خوراکم کم بود و زیاد غذا نمی خوردم. آن شب شامی کباب آوردند. دکتر حمید سفارش کرد که تا فردا صبح چیزی نخورم. برعکس همیشه،. وقتی چشمم به شامی ها افتاد، اشتهایم باز شد. دلی از عزا در آوردم و حسابی خوردم. آقای منصوری مرتب به من تذکر داد که سید نخور، ممکنه زیر عمل به هوش نیای. گفتم: «حاجی! ما یک مثلی داریم تو یزد که می گویند بخوری بیمیری، بهتر از اینه که بیشینی، ببیینی!» و به حرفش توجه نکردم. شب گذشت و صبح شد. مدتی هم از روز گذشته بود که آمدند و مرا روی یک برانکارد چرخدار گذاشتند. قبل از من سید محمد حسینی را برده بودند اتاق عمل و شکستگی استخوان پایش را با گذاشتن فیکساتور، تثبیت کرده بودند. همین مسئله مرا دلگرم کرد که پایم را قطع نمی کنند، ولی باز هم دلهره داشتم. از محوطه بیمارستان عبور کردیم و رفتیم در بخشی که اتاق عمل بود. شانس نداشتم. یک مجروح عراقی آوردند. او را زودتر بردند تا جراحی کنند و من همان جا پشت در معطل ماندم تا کارشان تمام شود. در همین فرصتی که منتظر بودم به ذهنم رسید که اگر بشود فرار کنم، ولی نگاهم به پاکه افتاد، این فکر درجا باطل شد از پشت در صدای کار کردن دریل می آمد. ترس برم داشت و روحیه ام را باختم. دست به دامن پروردگار شدم: «خدایا کمکم کن... طاقتم بده!» بالاخره نوبت من شد و وارد اتاق عمل شدم. پزشک اصلی یک خانم دکتر بود و تعدادی دیگر به عنوان دستیاران او حضور داشتند. یک چیز شبیه ماسک روی بینی ام گذاشتند و خواستند که نفس بکشم. نفس عمیقی کشیدم. نفس عمیق دوم هم همین طور، ولی به سومی نرسیده چشمانم تیره و تار شد و از هوش رفتم. وقتی هوشیار شدم و چشم ها را باز کردم، هنوز در اتاق عمل بودم. دور و برم را نگاه انداختم. کاشی های دورتادور دیوارهای اتاق به رنگ سفید بود. یک ساعت دیواری، درست روبه روی من، تیک تاک می کرد. به نظرم آمد که مرده ام و مرا روی تخت مرده شورخانه گذاشته اند. شاید هنوز بین هوشیاری و بی هوشی بودم که چنین تصوری بر من غالب شد. دستم را زیر محل شکستگی پا بردم. وقتی بالا آوردم، پر از خون شده بود. نگو که بعد از عمل، خون ها