را شستشو نداده بودند. دلشوره گرفتم. از طرفی درد پا کلافه ام کرده بود. سرم را به سختی از روی تخت بلند کردم و نگاه انداختم. فیکساتور نظرم را جلب کرد. سه میله از بالای شکستگی و سه میله از پایین آن، بیرون آمده بود. جنس آنها شبيه آلومینیوم یا تیتانیوم بود. سر میله ها از بیرون، داخل یک لوله خرطومی که داخلش مواد مخصوص ریخته بودند، ثابت شده بود تا کمترین حرکت و جابه جایی نداشته باشند. اصلا قدرت تکان خوردن نداشتم. با مشاهده این وضعیت و ذهنیت قبلی که آقای منصوری گفته بود ممكن است زیر عمل بیرون نیایم، تصور مردن برایم قطعی شد. با خود گفتم: بله! حتما زیر عمل مرده ام و الآن مرا گذاشته اند که شستشو بدهند و بعد ببرند خاکم کنند.» داد و هوارم به هوا رفت: «کمک کمک! کمکم کنید. به دادم برسید. یا امام حسین(ع! يا ابوالفضل!» دو، سه نفر با لباس نظامی، دوان دوان به طرف من آمدند. جملاتی را به عربی می گفتند، ولی از آن سر در نیاوردم. تلاش کردند که مرا ساکت کنند. دست بردار نبودم. کل بخش را روی صداگذاشته بودم. به سرعت یک برانکارد چرخدار آوردند و مرا روی آن منتقل کردند. آن را به طرف قسمتی که اسرا بودند، هل دادند. به محوطه بیمارستان که رسیدیم، روی سنگ فرش ها بالا و پایین می افتادم و پایم حسابی درد می گرفت. دوباره فریاد می زدم: «آخ! یواش تر... یا امام حسین (ع! یا ابوالفضل (ع)!» از محوطه روباز که می‌گذشتیم، باران با شدت تمام روی من می ریخت. عجله عراقی ها برای این بود که مردم عادی متوجه حضور یک اسیر ایرانی نشوند. یکی از عراقی هایی که همراهم می آمد از کوره در رفت. چند کشیده جانانه نثارم کرد، طوری که گوشم سوت می کشید. گفتم: «بزن بزن! نکند درد سیلی تو درد پایم را کمتر کند.» او که چیزی از حرف هایم نفهمید، نامردی نکرد و چندتای دیگر هم زد. بالاخره مرا به اتاق پیش دوستان خودم رساندند و روی تخت گذاشتند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂